فسردم من
هیچ نداشتم که برایش زنده بمانم
ماه ها شدند سال ها
آن دم که بایستی تن ام را به جانب خویش می کشیدم
باید ایمان می داشتم به رگه ای آبی رنگ
در پسِ آن همه لایه های سیاهی
کنار جادّه خاکی
لوکوموتیوی واژگون، فرو غلتیده افتاده
سنگین و سرد
سیاه
سیاه تر از سیاه
به جانب افتاده
و از زیر آن
آلاله های کبود پیچان بالا آمده
نازک و شکننده
باید که بر ساقه هایشان
در خویشتن برویند
و بشکفند
در حجمی آبی رنگ
که به آهستگی در خود می فشرد خویش را
بالاتر و بالاتر
و لوکوموتیو واژگون
خود را به سوی ریل های راه آهن می کشد
دوباره.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر