به دیدن مزاروش نمی روم...دیدن اش بدون تو دیگر لطف مضاعفی ندارد....این هم قراری بود که پیش از موعد، منقضی شد...
چه عمرهای کوتاه زندگی چریکی، چه سختی های جان فرسای تبعید.عمرهایشان کوتاه است رفقای ما...حالا هرچه "امید به زندگی" بالا برود، افاقه نمی کند...رفقای ما که امید را منتتشر می کنند، زودتر از همه باید بروند...سرطان را هم زمین بزنند مرگ از پنجره مانیتور بیرون می آید....حالا بمانند خیل عظیم انگل های عالم سیاست و عمرهای نجومی با نهضت و جبهه هایشان... ما هم می نشینیم و از اهمیت کیفیت زندگی می گوییم و انشاء می نویسیم از عمرهای دراز و فایده های کوتاه و بالعکس...یک بار دیگر هم می نویسیم: بودن ات آنقدر کیفی بود که نبودنت قلب را در هم می چلاند...لندن در سکون رخوتناک خود گواهی خواهد داد...چه خوب که دلخوش بودی، که نسلی آمده اند، باز هم می آیند، پُر می شود این جاهای خالی...
نمی شود...
__________________________
نه شعری می توانم بنویسم، نه چیزی بگویم که بتواند روی صفحه مانیتور نقش ببندد و این همه تلخی ام را کلمه باشد... حفره ها...این حفره ها هرگز پُر نمی شود، حتی با سرودخوانی های دسته جمعی مان فردای پیروزی...تا همیشه جای تو و هزارها چون تو، حفره خواهد بود که پایکوبی پس از پیروزی مان را غرقه در اشک می کند...شاید ما هنوز برای عادت کردن به این رفتن ها کوچکیم...شاید آن سال های سیاه، هولناکی فاجعه را با فهم کودکانه مان چشیده بودیم و از این رو، این رفتن های پیاپی، سختی مان را ناگاه در هم می شکند... می دانم که باید سخت شویم...سخت تر و سخت...تا حد دشواری راهی که سپری می کنیم...اما این که فردا خورشید طلوع می کند و هفته دیگر اول ماه مه است و هزار جلسه و بحث و آکسیون و سمینار، و تو دیگر نیستی هم سخت است....
باور کن....
_________________________
ساعت یازده به وقت لندن دستگاه ها را کشیدند...
یعنی که بهزاد تمام شد...
________________________
پ.ن.
استکهلم. ساعت آخر
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر