آیا پرولتاریا در عصر سرمایه داری متاخر می تواند هم چنان سوژه رهایی بخش و عامل تحولات بنیادین باشد؟
آن چه که پیش تر آمد، در واقع توضیح مبنای نظری متودولوژی است که با رویکردی رادیکال، فراروی از کاپیتالیسم را حتی در عصر سرمایه داری متاخر کماکان دنبال می کند و بر آن است که با تبیین ویژگی های ماهوی سوژه و ساختار زمینه پراتیک این سوژه، این مساله را توضیح دهد که مولفه های عاملیت سوژه پرولتاریا چنان که مارکس به دقت تشریح کرده است در عصر سرمایه داری متاخر کماکان معتبر و قابل ارجاع و استناد است و علی رغم روند پیچیده شدن نظام سرمایه داری، ویژگی های ساختاری و مقوّم این سیستم کماکان بر دو پایه اصلی تر بهره کشی از پرولتاریا و بحران های متناوب درون این سیستم استوار است. لذا ضروری است که بر اعتبار سوژه بودن پرولتاریا در عصر سرمایه داری متاخر تاکید شده و مبنای این اعتبار توضیح داده شود.
نگارنده با نقد برخی ادعاها مبنی بر به حاشیه رانده شدن پرولتاریا و فرعی شدن نقش جنبش طبقه کارگر(به ویژه در غرب) و ضرورت سرمایه گذاری بر سوژگی های جدیدی که تحت عنوان «جنبش های اجتماعی جدید» فرمول بندی می شود، این ادعا را مردود دانسته و با توجه به این که سرمایه داری متاخر، واجد همان خصلت ها و شاخص هایی است که از ابتدای زایش اش، حامل آنها بوده است و هیچ گونه تفاوت کیفی در کلیت این سیستم و نیز استحاله ای در هستی سوژه پرولتاریا رخ نداده است که فرعی شدن و یا کاهش اهمیت پرولتاریا را در پی داشته باشد، کماکان بر اهمیت رهبری مبارزات علیه سرمایه داری توسط پرولتاریا تاکید می نماید.
******
عمده نظراتی که پرولتاریا را در عصر سرمایه داری متاخر از «سوژهِ تحولات بنیادین و اصلی ترین بخش لشکر مبارزات ضدِ سرمایه داری بودن» خلع می کنند، بر پایه های مشابهی استوارند.
این تئوری ها بر آنند که، دگرگونی های اجتماعی و اقتصادی بنیادینی که در قرن اخیر رخ داده است، کذب بودن این ادعای مارکس را نشان داده است:
کارگران کارخانجات صنعتی، آنگاه که به قدر کفایت، همگن و متجانس، پر شمار و رادیکال شوند خواهند توانست یک جامعه سوسیالیستی را خلق کنند.
طرفداران این تئوری ها شهادت می دهند که افزایش استانداردهای زندگی کارگران (درغرب)، رشد خدمات اقتصادی، ورود زنان به بازارهای کار، تعارضات رادیکال، نظیر جنبش های رادیکال دانشجویان، رنگین پوستان، هم جنس خواهان، به پیچیدگی جوامع معاصر را دامن زده است و بنابراین، بسیاری از مارکسیست ها وا داشته شده اند که به دقت تعیین نمایند که کارگران «واقعی» چه کسانی هستند؟
به زعم حامیان این نظریه ها، مارکسیست ها سعی کرده اند که با کشیدن خطی میان «پرولتاریا» و دیگر اقشار، آن را از کارگران تکنیکی رده پایین، سر کارگران و ناظران، کارگران بخش خدمات، کارمندان دولت و کارگران متخصص، متمایز نمایند و موقعیت طبقاتی کارگران پاره وقت، زنان خانه دار و دانشجویان را به دقت تحلیل نمایند.
اما طرفداران تئوری های فوق الذکر، بر خلاف مارکسیست ها، عامدانه می کوشند که از پاسخ دادن به این پرسش، که کارگران واقعی چه کسانی هستند و یا اینکه چرا طبقه کارگر دیگر رهبری جنبش های اعتراضی علیه وضع موجود را ندارد، طفره روند. پیش فرض این تئوری ها این است که «طبقه کارگر»، به سه گروه قابل اطلاق است:
1) کارگران مزدبگیر که اندک کنترل فردی بر شرایط کاری خود یا دیگری ندارند.
2) تمام افرادی که به لحاظ اقتصادی به ایشان وابسته اند.
3) آحاد مردمی که به به یاری و کمک دولت وابسته هستند.
لذا طبقه کارگر، شامل کارگران صنعتی، کارگران بخش خدمات، زنان خانه دار، دانشجویان، تکنسین ها و معلمان، کارکنان خیریه ها و نیز کسانی که در نیرو های مسلح خدمت می کنند می گردد.
در واقع این طبقه، مَجازا شامل تمام گروه هایی می شود که موقعیت ساختاری شان در جوامع سرمایه داری، منفعتی را در خلق سوسیالیسم برای ایشان منظور می دارد.
این تئوری ها عموما به سه دلیل مساله رهبری طبقه کارگر در بین جنبش های اعتراضی ضد سرمایه داری را منتفی اعلام کرده یا آن را عامدانه نادیده می گیرند:
نخست، تاریخ نشان داده است که در برهه های گوناگون و بنا بر اقتضاء آن دوران، گروه های مختلفی _ برای نمونه، دهقانان، کارگران صنعتی، دانشجویان یا بیکاران _ رادیکال تر بوده یا به لحاظ سیاسی فعال تر بوده اند. تغییرات مداوم و به هم پیوسته خصلت نماهای جوامع سرمایه داری مارا بدین امر رهنمون می سازند که رهبران و پیش آهنگان مبارزات در آینده با انواع گذشته آنها متفاوت خواهند بود و اساسا این رهبری و پیشتازی، محدود و کرانمند است.
دوم، همکاری میان بخش های پراکنده طبقه کارگر ( با تعریفی موسع که در بالا ذکر گردید) برای هر جنبشی که با سرمایه داری دچار چالش است، مساله ای ضروری است. چنین همکاری ای، مستلزم آن است که گروه های مختلف موجود در طبقه کارگر، ضمن شناخت یکدیگر، به تجربیات ویژه و نیازهای هم احترام بگذارند.
سوم، هرگونه ادعای تئوریک درباره این که کدام گروه واقعا طبقه کارگر است یا واقعا پیش آهنگ و پیشتاز است، معمولا شکلی از خودـ بزرگ نمایی است که به وسیله گروه های سیاسی صورت می گیرد تا در واقع بخش های دیگر طبقه کارگر را بازنمایی کنند. این خود ـ بزرگنمایی برای پروژه سوسیالیسم مضّر است و به بازتولید فشارهایی در درون جنبش های اجتماعی آزادی بخش منجر می شود.( History & Subjectivity, Roger S. Gottlieb,1987: xxiv)
در ردّ تئوری هایی که بر ادعاهای فوق الذکر صحّه می نهد و برای اثبات این ادعا که پرولتاریا و جنبش طبقاتی آن کماکان سوژه اصلی و عام[1] تحولات، مبارزه و مقاومت علیه همه اشکال و وجوه سرمایه داری جهانی است و جنبش های اجتماعی نوینی، که علیه یکی از اشکال ستم و سلطه در بطن سرمایه داری جهانی به نحو جزئی و خاص[2] مبارزه می کنند، نقش مکمل[3] پرولتاریا را ایفا می کنند، باید دو بحث را از یکدیگر تمییز داد:
مبحث نخست اینکه، بر چه مبنایی می توان، معیاری را برای بازتعریف پرولتاریا، یا چنان که اصحاب تئوری های فوق بیان می کنند «طبقه کارگر واقعی»، ارائه نمود.
این بحث از این جهت حائز اهمیت است که اولا: در تحلیل ساختار طبقاتی سرمایه داری متاخر باید مختصات پرولتاریا روشن باشد، دوم: موقعیت سوژه های عامل دگرگونی، در داخل این ساختار طبقاتی تعیین می شود و سوم: تعیین حدود و ثغور پرولتاریا در اتخاذ استراتژی های مبارزه علیه سرمایه داری نقش تعیین کننده دارد.
مبحث دوم، این است که چرا سوژه پرولتاریا به مثابه یک طبقه، عنصر رهایی بخشی عام در نظر گرفته می شود و از هم ارزی آن با دیگر سوژگی های جدید اجتناب می شود و بر مکمل بودن نقش دیگر جنبش های ضد سرمایه داری (ضد ستم جنسی، اقلیت های جنسی، اقلیت های قومی و نژادی، رنگین پوستان، حفظ محیط زیست، ضد جهانی سازی و...) و نه بی اهمیت دانستن آنها، تاکید می شود:
مبنایی برای تعیین مختصات پرولتاریا (وجه ساختاری)
تحدید مرزهای طبقه کارگر و تعیین ساختاری این طبقه در سرمایه داری متاخر دشواری های خاص خود را دارد، اما ضرورتی بر بازتعریف طبقه کارگر حاکم است؛ طی چند دهه اخیر، میل به موسع کردن تعریف این طبقه و لذا قرار گرفتن اقشار و گروه های جدیدی ذیل مفهوم طبقه کارگر عملا خیلی پر رنگ بوده است، و این امر نتیجه ای که به بارآورده است اینست که به دلیل دشواری تعیین وضعیت طبقاتی خرده بورژوازی جدید، چه به لحاظ عینی و چه به لحاظ نظری، بخش هایی از خرده بورژوازی جدید، ذیل مفهوم پرولتاریا گنجانده شده اند. بدون شک این امر، نه تنها تبعات سیاسی، که پیامدهای سیاسی و ایدئولوژیک خاص خود را نیز دارد. هم چنین میزان پیگیری هریک از این اقشار و گروه ها، در تعقیب منافع خاص خود، و نیز میزان منافع عام ضد سرمایه داری مجموع جنبش ها و جریانات، در کلیت فرایند مبارزه طبقاتی، ویژگی تعیین کننده ای است که از جایگاه طبقاتی هریک از این اقشار بر می آید.
واضح است که طبقه را نمی توان خارج از فرایند مبارزه طبقاتی در نظر گرفت؛ طبقات اجتماعی به صورت ایستا وجود ندارند، آنها متضمّن تعارضات طبقاتی و مبارزات طبقاتی هستند و جزئی از خصلت تضاد آمیز روابط اجتماعی را تشکیل می دهند که خصلت اصلی تقسیم کارِ اجتماعی به شمار می رود؛ بر این مبنا می توان مرز های طبقاتی میان خرده بورژوازی جدید و طبقه کارگر در سرمایه داری پیشرفته را معین کرد.
تعریف ماهیت طبقاتی خرده بورژوازی نقطه حساس تئوری مارکسیستی طبقات اجتماعی است. مارکس و انگلس بر گرایش خرده بورژوازی به تحلیل رفتن و حذف شدن در یک فرماسیون سرمایه داریتصریح دارند؛ لنین آن را به مثابه یک طبقه انتقالی توصیف کرد، وقتی شیوه تولید سرمایه داری مسلط و تعمیم یافته باشد، اقلیتی از اعضای این طبقه به اشکال مختلف با بورژوازی جوش می خورند و توده بزرگ آن «پرولتریزه» می شوند. اما خرده بورژوازی در معنای نوین آن، از بین رفتنی به نظر نمی رسد و بر عکس، با گسترش شیوه تولید سرمایه داری شرایط رشد و تکامل آن فراهم شده است.
خرده بورژوازی جدید که در فرایند رشد سرمایه داری به تدریج جایگزین خرده بورژوازی سنتی (تولید کنندگان در مقیاس کوچک و مالکین در مقیاس کوچک) شده است، شامل آنانی می شود که در جریان گرش سرمایه به استخدام در آمده اند و آنانی که در تحصیل ارزش اضافی مشارکت دارند: کارمندان دولتی، شاغلین حقوق بگیر در تجارت، بانکداری، بیمه، دپارتمان های فروش، تبلیغات ونیز شاغلین بخش خدمات و همه صاحبان حِرف جدید.
دو گروه سنتی و جدید خرده بورژوازی، در یک مشخصه نفی، یعنی اینکه هر دو نه به بورزوازی تعلق دارند و نه به پرولتاریا مشترک اند.(پولانتزاس، فاشیسم و دیکتاتوری،1361 :264-261)
این خرده بورژوازی جدید از حیث اقتصادی، سیاسی و ایدئولوژیک از طبقه کارگر مجزا می شود. از نظر اقتصادی، خرده بورژوازی جدید کار غیر مولد انجام می دهد در حالی که طبقه کارگر کار مولد عرضه می کند. این شاخص نشان می دهد که کارمزدی معیار طبقه کارگر نیست، از همین رو همه مزدبگیران کارگر محسوب نمی شوند، زیرا کل مزدبگیران درگیر کار مولد نیستند. کار مولد کاری است که مولد ارزش مازاد مادی و کالایی است و در عین حال مبانی روابط استثماری را بازتولید می کند. با توجه به این تعریف، مزدبگیرانی که کار غیرمولد انجام می دهند خارج از طبقه کارگر قرار می گیرند زیرا اساسا خارج از رابطه اصلی استثماری در جامعه سرمایه داری هستند. خرده بورژوازی جدید هرچند جزء بورژوازی نیست، لیکن سهمی هم در تولید ارزشی ندارد و استثمار نمی شود.
هم چنین بر اساس عوامل سیاسی تعیین ساختاری طبقه، بخش هایی از مزدبگیرانی که کار مولد انجام می دهند، مانند سرکارگران، از رده طبقه کارگر خارج می شوند.
طبعا در فرایند تولید مادی، کار سرکارگران کارِ مولد است، زیرا عامل ایجاد هماهنگی و هم بستگی در کار تولیدی است. اما از لحاظ سیاسی و سلطه اجتماعی جایگاه اجتماعی سرکارگران در درون موقعیت سلطه سیاسی سرمایه بر کار قرار می گیرد. این موقعیت روابط سیاسی میان طبقات اصلی را در فرایند تولید مادی بازتولید می کند. بدین سان، گرچه در حوزه اقتصادی وضع «اشرافیت کارگری» موقعیتی استثمار شده است، اما از لحاظ سیاسی در سازمان سلطه اجتماعی، جزئی از وضعیت طبقه مسلط به شمار می آید. به عبارت ساده تر، نقش هایی که این بخش از کارگران در حوزه های اقتصادی و سیاسی ایفا می کنند، متفاوت است.
Poulantzas,Classes in contemporary capitalism,1968:pp.209-216))
از نظر ایدئولوژیک، طبعا طبقه کارگر تحت سلطه قرار دارد و این خود ناشی از تقسیم کار فکری و بدنی است. خرده بورژوازی جدید در فرایند تولید مادی کار فکری انجام می دهد و به سلطه سرمایه بر کار مشروعیت ایدئولوژیک می بخشد. بدین سان جدایی کارگران از فرایند برنامه ریزی و اداره در امر تولید توجیه می شود؛ کارگران فکری یعنی کارشناسان و متخصصان در فرایند تولید، سلطه ایدئولوژیک سرمایه را اعمال می کنند و بنابراین جزئی از طبقه کارگر به شمار نمی آیند.
لذا معیار ایدئولوژیک نقش مهمی در تعیین مواضع طبقاتی ایفا می کنند. کارشناسان و متخصصان فنی گرچه خود از مزدبگیران مولد هستند، اما از لحاظ ایدئولوژیک موقعیت مسلطی نسبت به طبقه کارگر دارند و از همین رو جزئی از خرده بورژوازی جدید به شمار می روند.
از نظر سیاسی خرده بورژوازی جدید بر خلاف کارگران تحت سرپرستی و نظارت سرکوبگرانه قرار ندارد و از نظر ایدئولوژیک، خرده بورژوازی جدید کار فکری انجام می دهد در حالی که دیگران کار بدنی انجام می دهند. عناصر اصلی ایدئولوژی خرده بورژوازی جدید عبارت است از: فردگرایی (واهمه در غلتیدن به وضع پرولتاریایی خرده بورژوازی را بر آن می دارد تا بر هویت شخصی و پیشرفت فردی تکیه کند که ناشی از انزوا و آنتاگونیسم اقتصادی آن هم با بورژوازی و هم با پرولتاریا است)، اصلاح گرایی ( خرده بورژوازی چنین به طور کلی به نظام سرمایه داری نگرشی اصلاح طلبانه دارد، رفاه حال خود را در چنین اصلاحی می جوید و خواهان تغییر بدون تغییر سیستم است) و قدرت پرستی (قدرت طلبی مهم ترین ویژگی سیاسی خرده بورژوازی است که از موقعیت بینابینی و شکننده آن در قاصله طبقات اصلی ناشی می شود و گونه ای فتیشیسم قدرت است که به رویای دولت بی طرف مافوق طبقات و نقش حکمیت در جامعه منجر می شود و همان طور که مارکس می گوید دوست دارد که کل جامعه خرده بورژوازی شود . (پولانتزاس،-266:1361)
اما آنچه که در بحث از خرده بورژوازی جدید، و ایفای نقش برخی اقشار و گروه های آن به مثابه نیروهای اجتماعی حائز اهمیت می شود اینست، که سرمایه داری در سیر پیشرفت خود، حرکتی به سوی وخیم تر شدن وضعیت پرولتاریا و دیگر طبقات فرودست می شود. از این جهت «پرولتریزه کردن» طبقه میانی و اقشاری از خرده بورژوازی، دقیقا چیزی است که موجب می گردد نیروهای اجتماعی از درون این طبقه با کارویژه های معین سیاسی و ایدئولوژیک، علیه سیستم و وضعیت موجود تحرکاتی را صورت ببخشند.
با توجه به ماهیت و جایگاه خرده بورژوازی، طبعا برخی تحرکات این اقشار ممکن است سویه ارتجاعی و رو به گذشته داشته باشند، بنابراین موضعی که در ضدیت با سرمایه داری اتخاذ می کنند، واپس گرایانه است؛ اما تحرکاتی را نیز می توان با سویه مترقی از سوی برخی از این اقشار شاهد بود. در چنین شرایطی، از آنجایی که خرده بورژوازی، خصلتا متزلزل، و تحول طلبی اش ناپایدار و عمدتا غیر رادیکال است، جنبش های اجتماعی زاییده طبقه متوسط جدید نیز، تنها می توانند به صورت مشروط[4] در قالب متحدینی برای طبقه کارگر در جنبشی که علیه سرمایه داری شکل گرفته است و رهبری آن را نیز طبقه کارگر بر عهده دارد، حاضر شوند.
شکی نیست که طبقه کارگر به مثابه سوژه اصلی تحولات آتی، هنوز شکل دقیق و منطبق با مقتضیات دوران جدید را پیدا نکرده است، و اکنون تنها می توان مختصاتی از آرایش نیروها در مبارزه طبقاتی که فی الحال در جریان است را ترسیم نمود. نهایتا آنچه که در هر مرحله از مبارزه معیار قرار می گیرد، پراتیک این سوژه در روند خودـ تکاملی و در بطن مبارزه طبقاتی ( جنبشی عام) و پراتیک دیگر جنبش های جدید (به مثابه سوژه های مکمل با منافعی خاص) در بستر مبارزات ضد سرمایه داری موجود است.
پرولتاریا به مثابه رهبر تمام اشکال مبارزه علیه سرمایه داری (وجه سوژگی)
طبقه کارگر خود، عبارت است از سرمایه، یعنی عبارت است از موجودیت زنده و بازتولید کننده آن؛ بنابراین طبقه کارگر نمی تواند به خودی خود و بدون از بین رفتن سرمایه ناپدید شود.
ایدئولوگ های بورژوازی و چپ های سابق، برای کم رنگ کردن موقعیت پرولتاریا و برای جایگزین ساختن نقش تاریخی آن با سوژه های جدیدی که عمدتا از جنبش های اجتماعی جدید برخاسته اند، این پرسش را طرح می کنند که"آیا هنوز هم پرولتاریایی هست" ؟
در چنین پرسش هایی به وضوح عیان می شود که طبقه کارگر و سرمایه را نه چونان یک اینهمانی با واسطه، نه به مثابه موجودیت اجتماعی یک رابطه در کل جامعه درک می کند، بلکه به مثابه موجودیت دو سوژه و دو مقوله اجتماعی که نسبت به هم خارجی بوده و هریک از آنها می تواند به تنهایی و بدون دیگری به حیات خود ادامه دهد.
درواقع همان طور که در صورت ناپدید شدن طبقه کارگر می بایست سرمایه نیز به همان میزان کم مایه و ناچیز شود، طبعا در صورت ناپدید شدن بورژوازی نیز، می بایست پرولتاریا در مقام پرولتاریا مقدمات خروج ازصحنه اجتماعی را فراهم آورد..
اگر طبقه کارگر موجودیت زنده خود سرمایه است، پس نمی تواند هم یک کمیت ثابت باشد که یک بار برای همیشه تعریف شده است، بلکه باید همگام با روند تاریخی کلیت یابی رابطه ارزشی، تغییر یابد و همان گونه که بورژوازی کهن و سرمایه داری تکامل نیافته با مراحل بالاتر اجتماعی شدن سرمایه دارانه در تضاد افتاد، باید طبقه کارگر نیز با وجود واقعی خود در یک دوره در حال گذار از این روند در تضاد قرار گیرد.
سوسیال دموکراتیسم، به مثابه رویه سیاسی عقب رانده شدن طبقه کارگر از جنگ جهانی دوم به این سوی، که حامل اجتماعی با کفایتی را برای ایدئولوژی فتیشیستی خود می جست، توانست بر تعبیر خاصی از طبقه کارگر چنگ زند و بکوشد تا به هر شکلی جانشینی برای این حامل بیابد تا بتواند به وسیله قابلیت دموکراتیک آن باقی بماند. اما اکنون، در اولین دهه از هزاره سوم، که یکی از عمیق ترین بحران های سرمایه داری متاخر (در هیئت یک بحران مالی فراگیر) بروز کرده است، وضعیت پرولتاریای جهانی چیزی متفاوت از پرولتاریای آمبورژوازه غربی در سال های پر رونق پس از جنگ جهانی دوم است و نرخ استثمار اکثریت مطلق جمعیت جهان و فقر، به طرز وخیمی در سه دهه اخیر افزایش داشته است.
بنابراین لزوم بازگشت پرولتاریا به عرصه مبارزات علیه بربریت مدرن سرمایه داری متاخر بیش از پیش روشن می شود و نتیجتا، برای دستیابی به پیش فرض های تعریف جدیدی از طبقه کارگر باید در جستجوی آن اشکال بروز واقعی روند دگرگونی اجتماعی و روشن کردن مرزهای طبقات با یکدیگر بر مبانی سه گانه اقتصادی، سیاسی و ایدئولوژیک بود تا بر این اساس جایگاه واقعی طبقه کارگر به مثابه سوژه تحولات رادیکال در نظام سرمایه داری جهانی معین گردد.
انواع گوناگون سوسیالیست ها که در بخش سوم مانیفست کمونیست با لحنی گزنده نقد شده اند، از دید مارکس، خطایی مشترک داشته اند: این که سوسیالیسم را بر مبنای اقدامات کسانی در «خارج از جنبش طبقه کارگر» در ک می کرده اند که در جهت منافع طبقه کارگربه حمایت طبقات "تحصیل کرده" چشم دوخته اند.(مارکس و انگلس، مانیفست کمونیست1380 : ص.303_315)
اولویتی را که مارکس به تشکل پرولتاریا به صورت طبقه می دهد، باید بر اساس اعتقادی که به خودـ رهایی کارگران دارد درک نمود. اما این امر را نباید صرفا به معنای تشکیل اتحادیه ها و احزابی که منافع خاص کارگران را بیان می کنند تلقی کرد. چنان که انگلس بعدها مطرح ساخت، اندیشه اساسی که در مانیفست حاکم است، این بوده که ستم و تضاد طبقاتی، که تمام تاریخ گذشته انسان را تشکیل داده است، تنها هنگامی می توانست خاتمه یابد که بشریت به مرحله ای برسد که طبقه استثمار شده و ستم کش(پرولتاریا)، دیگر نتواند از یوغ طبقه ای که استثمارش می کند (بورژوازی) رهایی یابد، مگر آن که در عین حال تمام جامعه را برای همیشه از قید استثمار، ستم و مبارزه طبقاتی خلاص سازد.
عدم اعتبار طبقه کارگر به عنوان [عنصر] رهایی بخش عمومی در دوران کنونی، نه تنها علت این امر را توضیح می دهد که چرا جنبش های اجتماعی جدید، که بعضا درگیر مبارزه ای حاد برای رهایی انسان شده اند، غالبا در تقابل با طبقه کارگر خود را تعریف می کنند، بلکه این موضوع را نیز توضیح می دهد که چرا برای نخستین بار در تاریخ و علی رغم رشد جنبش های اجتماعی جدید، احساس نمی کنیم که بدیلی در مقابل سرمایه داری وجود دارد. (لیز و پانیچ، مانیفست پس از 150سال 1380:ص50)
ضمن این که بخش قابل توجهی از ادله ای که در نفی و اعلام بی اعتباری طبقه کارگر در رهبری تحولات رادیکال اقامه می شود، مستند به واقعه «جهانی شدن» و به تَبَع آن کاهش و تضعیف سرمایه «قدرت اجتماعی» طبقه کارگر است. در حالی که، آن روی سکه جهانی شدن، تحلیل رفتن آن شرایطی است که سابقا موجب بقا و تداوم رفرمیسم کارگران (به ویژه غربی) می شد، که لزوما با دور جدیدی از مبارزات طبقاتی و علیه سرمایه داری تئولیبرال همراه است. گرچه این بدان معنا نیست که می توان مختصات این مبارزات جدید را به دقت روشن کرد؛ به دلیل وسعت و شدت بازسازی سرمایه داری و اثرات ناشی از بی ضابطگی جهانی، فعالان چپ و مبارز در جنبش های اجتماعی جدید ضد سرمایه داری، فاقد قدرت و تشکل گشته اند.
این مساله بیش از هر چیز، یک «فقدان سیاسی» را بازنمایی می کند که شاید بتوان آن را غیبت عامدانه سیاسی از سوی فعالان جنبش های اجتماعی جدید دانست، غیبتی که خود را در ناتوانی نسبت به فرارفتن از «کارمحفلی[5]» و «کثرت باوری[6]» و نیافتن راه های جدیدی نشان می دهد که نمی تواند به تلاش های جمعی انسجام و سمت و سوی استراتژیک دهد تا واکنش های فزاینده نسبت به بازار و سرمایه همگون و ثمربخش شود. (لیز و پانیچ، همان، 1380: 14 )
این جا است که مجددا، ضرورت پراتیک بودن سوژه از طریق میانجی گری عنصر واسط ـ سازمان سیاسی ـ آشکار می شود. اکنون بسیاری از فعالان مبارزات سیاسی و اجتماعی دوران کنونی، نیاز به وجود چیزی را حس می کنند که آن وظایف اساسی را به انجام برسانند که پیش تر در نیمه دوم قرن 19 و سه دهه آغازین قرن بیستم احزاب انجام می دادند.
در سال های دهه 1970 جنبش های اجتماعی جدید، علی رغم تمام کثرت باوری هیجان انگیز و پر قدرت شان، چیزی کم داشتند و مبارزاتشان، صرف نظر از اینکه عرصه تعارض میان طبقات مسلط و استثمار شده بود و با وجود قرابت زیادشان با هم، همواره در معرض این خطر قرار داشتند که «در چارچوب طبقه کارگر و متحدان نزدیکش وحدت نیابند... مستاجران، مالیات دهندگان، نوجوانان، صاحبخانه های و متصرفان عدوانی به جنبش درآمدند. از همه آنان می خواستند که برای منافع خاصشان مبارزه کنند و از آن دفاع نمایند، در حالی که طبقه، با نیروی واقعی اش دست نخورده باقی مانده بود...».( (Cynthia Coockburn, The local state, plato1977:118
ویژگی اصلی رفتار سیاسی و بسیج توده ای در غرب پیش رفته دهه1970 به این سوی، پیامد مستقیم نبودِ فعالیت طبقاتی از سوی طبقات مسلط بوده است. چپ نباید انکار کند که حساس بودن نسبت به اشکالی از استثمار، که جنبه طبقاتی ندارد، نیز بسیار حائز اهمیت است و در ضمن نباید اهمیت تشکیل ائتلاف با اقشار خارج از طبقه کارگر را نادیده گرفت. اما معنای کاربرد چنین آگاهی ای صرفا جمع کردن خواسته های بخش های تشکیل دهنده «مردم» نیست، و اعمال طبقاتی، صرفا حاصل جمع خط مشی های گروه ذی نفع نیست. مساله اساسی، هم جهتی پراتیک این اقشار و نیروهای اجتماعی با طبقه کارگری است که در شرایط جدید بازآفرینی می شود و نیاز به بازسازمانی دارد.
هم ارزی و رابطه افقی جنبش های نوین اجتماعی و جنبش طبقه کارگر، پدیدار دوران گذار یک تحول اساسی است که طی آن طبقه کارگر بازآفرینی می شود و البته پیامدهای انقلابی این رویداد که بحران های ساختاری سرمایه داری جهانی زمینه های عینی آن را فراهم ساخته اند، هنوز در تاریکی قرار دارد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر