۱۳۹۷ آبان ۲۵, جمعه

تلو تلو خوردن میان دو ستاره...



داستان این شعر به "آوازهایی از طبقه دوم"، ساخته روی اَندِشون برمی گردد.این فیلم، برای من یکی از تکان دهنده ترین فیلم هایی بوده که اقبال دیدنشان را یافته ام؛ آن چه به نظر می رسد وجه ممیّزه این فیلم، حتی با فیلم های دیگر روی اندشون است، ساختار شعرگونه آن است: "این فیلم یک شعر تمام عیار است". این جمله را بارها در طول دیدن فیلم زمزمه کرده ام. به ویژه که در فواصلی نامنظّم، جمله ای مرتّب تکرار می شود: "معشوق، اوست که می نشیند". بار نخستی که این فیلم را دیدم با خودم گفتم که این جمله باید مصرعی از یک شعر می بود، و اندکی بعدتر دانستم که چنین است. اندکی بیشتر که به جستجویش رفتم، دانستم که روی اندشون، این مصرع را از یکی از اشعار شاعر شهیر پرویی، سزار وایه خو، وام گرفته و این فیلم را نیز به شاعر تقدیم کرده است. نه فقط این مصرع، که سکانس های مختلفی در این فیلم به چشم می خورد که هریک تداعی کننده فضای شعری بندهایی از شعر "تلوتلو خوردن میان دو ستاره" از وایه خو است. سزار وایه خو (1892-1938) نویسنده، ژورنالیست و شاعر کمونیست پرویی است که از الهام بخش ترین و برجسته ترین شاعران قرن بیستم به شمار می رود.

ابتدا این شعر را از زبان سوئدی به فارسی برگرداندم، اما با توجه به نارسایی هایی که در متن شعر وجود داشت، به برگردان انگلیسی آن مراجعه کردم و با یکی از نسخ انگلیسی آن نیز تطبیق دادم. اما دلم رضا نمی داد که این شعر را با واسطه ترجمه بخوانم. چندسالی گذشت و توانستم به هر جان کندنی که بود این شعر با زبان اصلی شاعر،  یعنی زبان اسپانیولی بخوانم و در حدّ بضاعت اندکم با نسخه اسپانیولی مقایسه کنم. اما کماکان دو به شک ام و نمی دانم چقدر توانسته ام به شاعرانگی وایه خو وفادار بمانم. وسواسی که البته می تواند تا ابد کِش بیاید. از آ. ممنونم که با تطبیق برگردان با اصل شعر، تردیدهایم را کمرنگ کرد و دلگرمی داد. سال هاست که می دانم برگردان این شعر برای کسی جز ب. نیست.

پ.ن
***

تلو تلو خوردن میان دو ستاره...
سزار وایه خو

مردمانی هستند، سخت بینوا، که گویی دیگر حتی
تَنی برایشان نمانده؛
گُله به گُله، مویی به سر دارند،
با قامتی کوتاه و اندوهی بلند،
منش شان اما، متعالی؛
مرا مجوی ای دندان آسیاب فراموشی!
آنان ناگه پدیدار می شوند،
تا آه هایشان را در ذهن شماره کنند،
و تازیانه های صریح آن را بر کام هایشان بشنوند.

آنان از پوستشان بیرون می زنند،
در حالی که تابوت های سنگی که در آن به دنیا آمده اند را می خراشند،
و دم به دم از مرگ شان صعود می کنند،
و در امتداد کلمات منجمدشان، بر زمین فرو می افتند.  

آه بسیار! اندکی افسوس!  وای بر آنان!
آه، در اتاقم، صدایشان را با عینک ام می شنوم!
آه، در قفسه سینه ام، هنگامیکه جامه ای مبدّل به تن می کنند!
آه، از پلشتیِ سپید من و تفاله وجود آنان توأمان!

معشوق، گوش های سانچز (فلانی) است،
معشوق، اوست که می نشیند،
معشوق، آن مرد غریبه است و همسرش،
همسایه، با آستین ها، یقه و چشمانش!

معشوق، آن است که شپش دارد،
آنکه کفش هایی آش و لاش در باران به پا دارد،
آنکه با دو چوب کبریت، بالای سر یک لاشه نان بیدار می نشیند،
آنکه انگشت اش لای دری می ماند،
آنکه هیچ روز تولّدی ندارد،
آنکه سایه اش را در حریقی گم کرده است،
و حیوانی ست شبیه یک طوطی،
و شبیه یک انسان است، انسانی بی اندازه فقیر،
بی نوای تمام عیار، مسکین ترین مسکین!

معشوق، آنست که گرسنگی و تشنگی می کشد،
اما نه گرسنگی می تواند عطش اش را فروبنشاند،
و نه آن تشنگی، گرسنگی اش را تسکین می دهد؛

معشوق ، آنست که هر روز کار می کند، هر ماه، هر ساعت،
آنکه عرق گناه یا شرم بر بدن اش نشسته است،
آنکه دست هایش به او فرمان می دهد که به سینما برود،
آنکه از نداشته هایش می پردازد،
آنکه طاقباز می خوابد،
آنکه چندان، کودکی اش را به یاد نمی آورد.

معشوق آن مرد طاسِ بدون کلاه است،
آن منجی عدالت بدون سر نیزه،
آن دزدی که بدون گُل سرخ می آید،
آن که ساعت با خود دارد و خدا را دیده است،
آن که شَرف دارد و نمی میرد!

معشوق، آن کودکی است که سقوط می کند و همواره می گرید،
و مردی ست که سقوط کرده و دیگر گریه نمی کند!
آه بسیار! اندکی افسوس!  وای بر آنان!







Traspié entre dos estrellas
¡Hay gentes tan desgraciadas, que ni siquiera
tienen cuerpo; cuantitativo el pelo,
baja, en pulgadas, la genial pesadumbre;
el modo, arriba;
no me busques, la muela del olvido,
parecen salir del aire, sumar suspiros mentalmente, oír
claros azotes en sus paladares!

Vanse de su piel, rascándose el sarcófago en que nacen
y suben por su muerte de hora en hora
y caen, a lo largo de su alfabeto gélido, hasta el suelo.

¡Ay de tánto! ¡ay de tan poco! ¡ay de ellas!
¡Ay en mi cuarto, oyéndolas con lentes!
¡Ay en mi tórax, cuando compran trajes!
¡Ay de mi mugre blanca, en su hez mancomunada!

¡Amadas sean las orejas sánchez,
amadas las personas que se sientan,
amado el desconocido y su señora,
el prójimo con mangas, cuello y ojos!

¡Amado sea aquel que tiene chinches,
el que lleva zapato roto bajo la lluvia,
el que vela el cadáver de un pan con dos cerillas,
el que se coge un dedo en una puerta,
el que no tiene cumpleaños,
el que perdió su sombra en un incendio,
el animal, el que parece un loro,
el que parece un hombre, el pobre rico,
el puro miserable, el pobre pobre!

¡Amado sea
el que tiene hambre o sed, pero no tiene
hambre con qué saciar toda su sed,
ni sed con qué saciar todas sus hambres!

¡Amado sea el que trabaja al día, al mes, a la hora,
el que suda de pena o de vergüenza,
aquel que va, ñpor orden de sus manos, al cinema,
el que paga con lo que le falta,
el que duerme de espaldas,
el que ya no recuerda su niñez; amado sea
el calvo sin sombrero,
el justo sin espinas,
el ladrón sin rosas,
el que lleva reloj y ha visto a Dios,
el que tiene un honor y no fallece!

¡Amado sea el niño, que cae y aún llora
y el hombre que ha caído y ya no llora!

¡Ay de tánto! ¡Ay de tan poco! ¡Ay de ellos!

11Oct 1937
César Vallejo

۱ نظر: