وسوسه نوشتن در باره شانزده آذر امسال، تلخ و گزنده است؛ آوار مرور چندين سال پياپی شانزده آذر سرخ که دستاورد پيشروی مستقل ترين، مترقی ترين و متعهد ترين بخش از بدنه جنبش دانشجويی بود، امسال در فضايی بر سر ها فروريخت که نوچگان بخش هايی از حاکميت، در قامت دفتر تحکيم وحدت (در راستای تسهيم قدرت) و نومحافظه کاران نورسِ وطنی، يگانه ميدان دار برگزاری آکسيون روز دانشجو بودند(البته پس از اخذ جواز و کسب تکليف از مقامات امنيتی مربوطه که چند و چون و چارچوب بندی برنامه را پيشتر به سمع و نظر بانيان مراسم رسانده بودند). اينکه چه وظيفه خطيری بر دوش شاخه های دانشجويی احزابی چون کارگزاران سازندگی يا مشارکت در سال تحصيلی پيش رو،که اتفاقا قرين انتخابات رياست جمهوری ۱۳۸۸است، نهاده شده و تشکّل واپس گرای انجمن اسلامی (به ويژه در تهران و شهرهای مرکزی) با تامين بودجه از سوی احزاب نامبرده، چه کارکردی را در بستر حاّد- وابستگی علنی به حاکميت به نمايش خواهند گذارد، مباحثی است که مکرّرا بدان پرداخته شده و طرح ديگر باره آن، در اين نوشتار نمی گنجد، و اشاره ای گذرا به آن، تنها بر ضرورت ايجاد تشکل مستقل و پيشرو دانشجويی صحّه می نهد که دستاوردی است دموکراتيک و تاريخاَ به طلايه داری پيشروترين نيروی تاکنون موجود در دانشگاه، يعنی چپ دانشجويی تحقّق پذير بوده است.
پرده اول:
اين نمايش، حتی از خودش هم چيزی کمتر بود، عقيم و پوچ. چندين گام به پس، بی آنکه لحظه ای، کور سويی، ترديدی در لوث بودن اين کمدی و مقصود بانيان آن بر انگيزد؛ ماسک «راديکال» يا «آزاديخواه» بودن، بيش از اين حرف ها بر صورت هايشان لق می زد، بالماسکه، از نخستين دم آغازين، لو رفته بود.
در ميانه آن همه تناقضات اسف بار و تکرار مکرّرات کسالت باری چون سرود «يار دبستانی» و شعارهايی نظير «دانشجو می ميرد،ذلت نمی پذيرد»!!!، يک دو پلاکارد حيرت انگيز، تمام کسانی را که سال های سپرده پيش را دقيق به ياد می آورند، ميخکوب می کرد: «نه به اعدام، نه به سنگسار، نه به تفکيک جنسيتی»، «رهايی زن، رهايی جامعه است».
مبرهن است که دليل اين ميخکوب شدن، رنگ دل انگيز سبز فسفری زمينه پلاکارد ها نبوده است! سبب، شعار های سرخی بود که بی کم و کاست و حتی بدون ذّره ای جرح و تنقيح، بر اين بستر احمقانه، مهّوع می نمود و بوی گند ناراستی می داد؛ آنگاه که يک «ديگری» هيولا خلق می شود، که هم «عامل تبعيض» است و هم «عامل فساد»، تا در پرتو اين شرّ که گويا فعال مايشاء است، مضحکه انتخابات و دموکراسی پرورده اصلاح طلبان، بسان خيری ابدی جلوه گر شود؛ تا اين شعار ها نيز، در فقدان مکمل هايی چه در حرف و چه در عمل، چونان جزيره هايی رها شده در خلاء، باشند و ديده نشوند، تا ما همه نظّاره خشم آگين مصادره شعارهايمان، عمل هايمان و ايمان هايمان، توسط نا نمايندگانی از اين دست را به خنده ای از ته دل به يک پارچه نوشت، فراموش کنيم:
منصفانه اگرقضاوت کنيم، در می يابيم که واقعا ژست های آوانگارد اين جماعت تا چه حد مقهور کننده است!! و از اين روست اگر واهمه ای از اين مصادره کردن ها نيست. بگذاريد بسيج به نام «دانشگاه پادگان نيست» فراخوان تجمع دانشجويی دهد (و زير اوزاليدهايش ننويسد که برگزار کننده تجمع است!)، و دفتر تحکيم وحدت هم در اين صحنه «نه!» بگويد تا عريضه خالی نماند؛ نمايش کوتاه است، و مخنّثان سرانجام به بارگاه و بر سر خوان پادشاهی رهنمون می گردند.
« اين قهرمانانی که با دل سوزاندن به حال يکديگر و فرياد کشی هايی بی صلابت و با جمع شدن سوته دلانه خويش می کوشند بر کاغذين بودن، ناتوانی و بی قابليتی آشکار خويش سرپوش بگذارند، همان هايی هستند که بارو بنديل خود را بسته و پيش قسط تاج های افتخارشان را به جيب زده اند.»
تنها يک چيز متقن است و آنقدرشفّاف که ناديده نمی توان گرفت؛ اين جنبش، بيش از آنکه مدعيان سردمداری آن می پندارند به پيش رفته است و پيش روی اش را حتی به دفترتحکيم وحدت و موجوديت پس روانه اش نيز تحميل کرده است؛ تا آن جا که برای گردآوردن جمعيتی که توان استناد را داشته باشد، و برای آنکه سخنانشان با مقتضيات کلیّت جنبش سازگار درآيد، ضرورت دارد که پرچم هايی با شعارهايی پرصلابت منقوش بر آن، از پيکره سست اين جماعت افراشته شود؛ اين چنين است که حتی در غياب نيروی بالنده چپ، ايده های پيشرو و مترقّی آنان حضوری بلامنازع می يابد، تا هم بر نمايش بودن اين مضحکه صحّه بگذارد و هم بازگشت ناپذيری سير دگرگونی ها و غير قابل استرداد بودن دستاوردهای مبارزه ای افقمند و مستقل از قدرت مستقر را جلوه گر سازد؛ اختگان، بازندگان تاريخ اند، بی آنکه بخواهند بدانند که از چند سوی مورد عنايت قرار گرفته اند!
پرده دوم:
جامعه بورژوايی در ذات خود ناقهرمانانه است و ناقهرمانان بسياری نيز می زايد تا ابتذال دل آزاری در بحبوحه دگرگونی ها، چشم ها را به خود خيره کند و متذکر شود که حتی دانشگاه هم، برای خود باغ وحشی است و ما چقدر دنده هايمان پهن شده است که هر جانوری بدان راه می جويد؛ پيشتر گمان می بردم که از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ به بعد، نسل اين گونه نادر منقرض شده باشد، اما به خطا رفته بودم.
صليب شکسته يا نا مساوی، مسئله اين نيست، فاجعه اينست! وحشت، مو بر اندام آدمی راست می کند. بيرقی سرخ، دايره ای سپيد در دل آن و چند خط موازی و منقطع در پس زمينه سپيد. وَه چه موحش شانزده آذری بود!
چه خالی شده اين بيشه که حاملين چليپای مرگ- پان ايرانيست ها- نيز امسال به ميدان آمده اند! جنسمان جور شد...چه شانزده آذر ها که اين تاريخ به خود ديده است! و چقدر اين تاريخ معلق می زند، آنقدر که هر از گاهی، رسوباتش به سطح می آيند و باز، بايد اندکی بگذرد تا ديگر بار ته نشين شوند.
گويا ما حسب عادت با خودمان تعارف داريم، وگرنه که تکليف روشن است، درغرب اين احزاب و دسته جات را «فاشيست» می نامند! فعاليت شان غير قانونی اعلام شده، نيم قرنی می شود! و ما، نشسته ايم تا پرچم های نژادپرستان بر فراز دانشگاه که گويا مهد آزادی و آزاديخواهی است، به اهتزاز درآيد، زيرا که خاک خاورميانه گورستان بزرگی است، يا دست کم زندان حجيمی است که بهترين و شريف ترين فرزندانش را بر می کشد تا جبهه ملی و پان های کودن ، نيروهای پيشرو سياسی- اجتماعی اش باشند؛ حال اينکه کِی و کجا قول و فعل اين جماعت، يک گام به پيش بوده که ده ها سال است از کول ما پايين نمی آيند، و چه دليلی در اثبات مدعای خود دارند، امری است عليحده؛ مردگانی اند که بازآمده اند تا ديگران را نيز، سرگرم دفن مرده های خويش سازند.
اما يک چيز روشن است و من هيچ گاه اين کليشه را اين گونه با تک تک سلول های بدنم فهم نکرده بودم، که در نبود آلترناتيو پيشرو و راديکال چپ و سوسياليست، اين فاشيست ها هستند که کاسه گردان ضيافت مرگ می شوند و بورژوازی نوکر صفت که کاردانی و دانايی اش از نوک بينی اش فراتر نمی رود، با لبخندی نظاره گر اين سقوط است...
پرده سوم:
نمايش غياب چپ در ۱۶آذر امسال در دانشگاه ( البته با استثنا کردن دانشگاه شيراز و مازندران که نيروهای چپ و سوسياليست در آن پلاکارد های سرخ را از زمين برداشتند) غير قابل انکار و از خاطر نازدودنی است.
اينکه ما از پس يک هجمه بزرگ و قلع و قمع شديد در دانشگاه ها، ضرورتا نمی توانستيم و نمی بايستی در مراسمی به اين مناسبت (چه در شکل مستقل و چه ائتلافی) حضور به هم رسانيم يک ادعاست، و اينکه ما نبايد «به خطر آکسيونيسم» مبتلا شويم و به «حيات تقويمی» دامن بزنيم ادعايی ست ديگر؛ شواهدی عليه هر دو ادعای فوق الذکر وجود دارد که البته محل بحث آن اين جا نيست.
تنها يک نکته اساسی وجود دارد: سرنوشت چپ در دانشگاه چه خواهد شد؟ با ادامه روند سکون و يک جانشينی که چپ به هر دليلی در دانشگاه (به ويژه در مرکز و کمتر در شهرستان ها) پيشه کرده است، افول و انقطاع نسلی آن محتوم است. آيا اين هم بخشی از نمايش است؟
نمايش هرچه که باشد، فلج شدگی حافظه و تخدير فيزيکی و عجز از درک تمام عيار مختصات مبارزه را به همراه دارد.
چيز های زيادی است که بايد اعاده شود. هم دستاوردهای چند ساله مان و هم حيثيت مبارزاتی مان. تنها اينست که زنده بودن جريان چپ در دانشگاه را تضمين می کند، وگرنه، غايت اين نمايش، چيزی مگر افول کامل روندی غير زنده نخواهد بود.
تنها امری که پادتن اين بيماری فراگير است، رجوع به تاريخ چند ساله، بازخوانی تجربيات، نقدگذشته و ترسيم استراتژی مشخصی در ظرف مبارزاتی موجود با تمام ويژگی ها و شرايط جديدی است که بر آن بار شده است؛ تنها اگر خود را بسازيم و باز توليد کنيم، قادر خواهيم بود که به مثابه جريانی پويا، به متن اين مبارزه که بيش از دانشگاه، در بطن پرتلاطم جامعه طبقاتی ساری و جاری است بپيونديم، اگر نه،تلخی بازگشت به روزگارانی که سپری شده و عروج واپس گرايان ، مديدی در کام هايمان باقی خواهد ماند.
پرده چهارم:
«...انقلاب های پرولتاريايی، برعکس، مانند انقلاب های قرن نوزدهم، همواره در حال انتقاد کردن از خويش اند، لحظه به لحظه از حرکت بازمی ايستند تا به چيزی که به نظر می رسد انجام يافته است، دوباره بپردازند و تلاش را از سر گيرند، به نخستين دودلی ها و ناتوانايی ها و ناکامی ها در نخستين کوشش های خويش بی رحمانه می خندند، رقيب را به زمين نمی زنند مگر برای فرصت دادن به وی تا نيرويی تازه از خاک برگيرد و به صورتی دهشتناک تر از پيش، رويارويشان قد علم کند، در برابر عظمت و بی کرانی نامتعّينِ هدف های خويش، بارها و بارها به عقب می نشينند تا آن لحظه که کار به جايی رسد که ديگر هرگونه عقب نشينی را ناممکن سازد، و خود اوضاع و احوال فرياد برآورند که «رودس همين جاست، همين جا است که بايد جهيد! گل همين جاست، همين جا است که بايد رقصيد...!»
(کارل مارکس/ هجدهم برومر لوئی بناپارت)
اين نمايش، حتی از خودش هم چيزی کمتر بود، عقيم و پوچ. چندين گام به پس، بی آنکه لحظه ای، کور سويی، ترديدی در لوث بودن اين کمدی و مقصود بانيان آن بر انگيزد؛ ماسک «راديکال» يا «آزاديخواه» بودن، بيش از اين حرف ها بر صورت هايشان لق می زد، بالماسکه، از نخستين دم آغازين، لو رفته بود.
در ميانه آن همه تناقضات اسف بار و تکرار مکرّرات کسالت باری چون سرود «يار دبستانی» و شعارهايی نظير «دانشجو می ميرد،ذلت نمی پذيرد»!!!، يک دو پلاکارد حيرت انگيز، تمام کسانی را که سال های سپرده پيش را دقيق به ياد می آورند، ميخکوب می کرد: «نه به اعدام، نه به سنگسار، نه به تفکيک جنسيتی»، «رهايی زن، رهايی جامعه است».
مبرهن است که دليل اين ميخکوب شدن، رنگ دل انگيز سبز فسفری زمينه پلاکارد ها نبوده است! سبب، شعار های سرخی بود که بی کم و کاست و حتی بدون ذّره ای جرح و تنقيح، بر اين بستر احمقانه، مهّوع می نمود و بوی گند ناراستی می داد؛ آنگاه که يک «ديگری» هيولا خلق می شود، که هم «عامل تبعيض» است و هم «عامل فساد»، تا در پرتو اين شرّ که گويا فعال مايشاء است، مضحکه انتخابات و دموکراسی پرورده اصلاح طلبان، بسان خيری ابدی جلوه گر شود؛ تا اين شعار ها نيز، در فقدان مکمل هايی چه در حرف و چه در عمل، چونان جزيره هايی رها شده در خلاء، باشند و ديده نشوند، تا ما همه نظّاره خشم آگين مصادره شعارهايمان، عمل هايمان و ايمان هايمان، توسط نا نمايندگانی از اين دست را به خنده ای از ته دل به يک پارچه نوشت، فراموش کنيم:
منصفانه اگرقضاوت کنيم، در می يابيم که واقعا ژست های آوانگارد اين جماعت تا چه حد مقهور کننده است!! و از اين روست اگر واهمه ای از اين مصادره کردن ها نيست. بگذاريد بسيج به نام «دانشگاه پادگان نيست» فراخوان تجمع دانشجويی دهد (و زير اوزاليدهايش ننويسد که برگزار کننده تجمع است!)، و دفتر تحکيم وحدت هم در اين صحنه «نه!» بگويد تا عريضه خالی نماند؛ نمايش کوتاه است، و مخنّثان سرانجام به بارگاه و بر سر خوان پادشاهی رهنمون می گردند.
« اين قهرمانانی که با دل سوزاندن به حال يکديگر و فرياد کشی هايی بی صلابت و با جمع شدن سوته دلانه خويش می کوشند بر کاغذين بودن، ناتوانی و بی قابليتی آشکار خويش سرپوش بگذارند، همان هايی هستند که بارو بنديل خود را بسته و پيش قسط تاج های افتخارشان را به جيب زده اند.»
تنها يک چيز متقن است و آنقدرشفّاف که ناديده نمی توان گرفت؛ اين جنبش، بيش از آنکه مدعيان سردمداری آن می پندارند به پيش رفته است و پيش روی اش را حتی به دفترتحکيم وحدت و موجوديت پس روانه اش نيز تحميل کرده است؛ تا آن جا که برای گردآوردن جمعيتی که توان استناد را داشته باشد، و برای آنکه سخنانشان با مقتضيات کلیّت جنبش سازگار درآيد، ضرورت دارد که پرچم هايی با شعارهايی پرصلابت منقوش بر آن، از پيکره سست اين جماعت افراشته شود؛ اين چنين است که حتی در غياب نيروی بالنده چپ، ايده های پيشرو و مترقّی آنان حضوری بلامنازع می يابد، تا هم بر نمايش بودن اين مضحکه صحّه بگذارد و هم بازگشت ناپذيری سير دگرگونی ها و غير قابل استرداد بودن دستاوردهای مبارزه ای افقمند و مستقل از قدرت مستقر را جلوه گر سازد؛ اختگان، بازندگان تاريخ اند، بی آنکه بخواهند بدانند که از چند سوی مورد عنايت قرار گرفته اند!
پرده دوم:
جامعه بورژوايی در ذات خود ناقهرمانانه است و ناقهرمانان بسياری نيز می زايد تا ابتذال دل آزاری در بحبوحه دگرگونی ها، چشم ها را به خود خيره کند و متذکر شود که حتی دانشگاه هم، برای خود باغ وحشی است و ما چقدر دنده هايمان پهن شده است که هر جانوری بدان راه می جويد؛ پيشتر گمان می بردم که از کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ به بعد، نسل اين گونه نادر منقرض شده باشد، اما به خطا رفته بودم.
صليب شکسته يا نا مساوی، مسئله اين نيست، فاجعه اينست! وحشت، مو بر اندام آدمی راست می کند. بيرقی سرخ، دايره ای سپيد در دل آن و چند خط موازی و منقطع در پس زمينه سپيد. وَه چه موحش شانزده آذری بود!
چه خالی شده اين بيشه که حاملين چليپای مرگ- پان ايرانيست ها- نيز امسال به ميدان آمده اند! جنسمان جور شد...چه شانزده آذر ها که اين تاريخ به خود ديده است! و چقدر اين تاريخ معلق می زند، آنقدر که هر از گاهی، رسوباتش به سطح می آيند و باز، بايد اندکی بگذرد تا ديگر بار ته نشين شوند.
گويا ما حسب عادت با خودمان تعارف داريم، وگرنه که تکليف روشن است، درغرب اين احزاب و دسته جات را «فاشيست» می نامند! فعاليت شان غير قانونی اعلام شده، نيم قرنی می شود! و ما، نشسته ايم تا پرچم های نژادپرستان بر فراز دانشگاه که گويا مهد آزادی و آزاديخواهی است، به اهتزاز درآيد، زيرا که خاک خاورميانه گورستان بزرگی است، يا دست کم زندان حجيمی است که بهترين و شريف ترين فرزندانش را بر می کشد تا جبهه ملی و پان های کودن ، نيروهای پيشرو سياسی- اجتماعی اش باشند؛ حال اينکه کِی و کجا قول و فعل اين جماعت، يک گام به پيش بوده که ده ها سال است از کول ما پايين نمی آيند، و چه دليلی در اثبات مدعای خود دارند، امری است عليحده؛ مردگانی اند که بازآمده اند تا ديگران را نيز، سرگرم دفن مرده های خويش سازند.
اما يک چيز روشن است و من هيچ گاه اين کليشه را اين گونه با تک تک سلول های بدنم فهم نکرده بودم، که در نبود آلترناتيو پيشرو و راديکال چپ و سوسياليست، اين فاشيست ها هستند که کاسه گردان ضيافت مرگ می شوند و بورژوازی نوکر صفت که کاردانی و دانايی اش از نوک بينی اش فراتر نمی رود، با لبخندی نظاره گر اين سقوط است...
پرده سوم:
نمايش غياب چپ در ۱۶آذر امسال در دانشگاه ( البته با استثنا کردن دانشگاه شيراز و مازندران که نيروهای چپ و سوسياليست در آن پلاکارد های سرخ را از زمين برداشتند) غير قابل انکار و از خاطر نازدودنی است.
اينکه ما از پس يک هجمه بزرگ و قلع و قمع شديد در دانشگاه ها، ضرورتا نمی توانستيم و نمی بايستی در مراسمی به اين مناسبت (چه در شکل مستقل و چه ائتلافی) حضور به هم رسانيم يک ادعاست، و اينکه ما نبايد «به خطر آکسيونيسم» مبتلا شويم و به «حيات تقويمی» دامن بزنيم ادعايی ست ديگر؛ شواهدی عليه هر دو ادعای فوق الذکر وجود دارد که البته محل بحث آن اين جا نيست.
تنها يک نکته اساسی وجود دارد: سرنوشت چپ در دانشگاه چه خواهد شد؟ با ادامه روند سکون و يک جانشينی که چپ به هر دليلی در دانشگاه (به ويژه در مرکز و کمتر در شهرستان ها) پيشه کرده است، افول و انقطاع نسلی آن محتوم است. آيا اين هم بخشی از نمايش است؟
نمايش هرچه که باشد، فلج شدگی حافظه و تخدير فيزيکی و عجز از درک تمام عيار مختصات مبارزه را به همراه دارد.
چيز های زيادی است که بايد اعاده شود. هم دستاوردهای چند ساله مان و هم حيثيت مبارزاتی مان. تنها اينست که زنده بودن جريان چپ در دانشگاه را تضمين می کند، وگرنه، غايت اين نمايش، چيزی مگر افول کامل روندی غير زنده نخواهد بود.
تنها امری که پادتن اين بيماری فراگير است، رجوع به تاريخ چند ساله، بازخوانی تجربيات، نقدگذشته و ترسيم استراتژی مشخصی در ظرف مبارزاتی موجود با تمام ويژگی ها و شرايط جديدی است که بر آن بار شده است؛ تنها اگر خود را بسازيم و باز توليد کنيم، قادر خواهيم بود که به مثابه جريانی پويا، به متن اين مبارزه که بيش از دانشگاه، در بطن پرتلاطم جامعه طبقاتی ساری و جاری است بپيونديم، اگر نه،تلخی بازگشت به روزگارانی که سپری شده و عروج واپس گرايان ، مديدی در کام هايمان باقی خواهد ماند.
پرده چهارم:
«...انقلاب های پرولتاريايی، برعکس، مانند انقلاب های قرن نوزدهم، همواره در حال انتقاد کردن از خويش اند، لحظه به لحظه از حرکت بازمی ايستند تا به چيزی که به نظر می رسد انجام يافته است، دوباره بپردازند و تلاش را از سر گيرند، به نخستين دودلی ها و ناتوانايی ها و ناکامی ها در نخستين کوشش های خويش بی رحمانه می خندند، رقيب را به زمين نمی زنند مگر برای فرصت دادن به وی تا نيرويی تازه از خاک برگيرد و به صورتی دهشتناک تر از پيش، رويارويشان قد علم کند، در برابر عظمت و بی کرانی نامتعّينِ هدف های خويش، بارها و بارها به عقب می نشينند تا آن لحظه که کار به جايی رسد که ديگر هرگونه عقب نشينی را ناممکن سازد، و خود اوضاع و احوال فرياد برآورند که «رودس همين جاست، همين جا است که بايد جهيد! گل همين جاست، همين جا است که بايد رقصيد...!»
(کارل مارکس/ هجدهم برومر لوئی بناپارت)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر