۱۳۸۹ مرداد ۲۴, یکشنبه

مارکس و مبانی انتخاب پرولتاریا به مثابه یگانه سوژه رهایی بخش (قسمت نخست) | پریسا نصرآبادی










هدف اصلی این نوشتار نقد از زاویه مارکسی بر آن چیزی است که می توان به آن «متافیزیک سوژه» نام نهاد و نشان دادن تمایز مارکس در پرداختن به سوژه به عنوان بُرشی از سوژه ای که در پارادایم روشنگری تبیین شده بوده است.
به زعم نگارنده فلسفه مارکس، از این رو اهمیت محوری می یابد که وی را می توان، مهم ترین متفکری دانست که با متّصف کردن سوژه به دو وصف ضروری «تاریخ مندی» و «اجتماعی بودن»، سوژه را از موقعیتی متافیزیکی خارج نمود و هستی اجتماعی- تاریخی آن را عمیقا انضمامی نمود.
سوژه مارکسی، که عامل تحول و دگرگونی در درون ساختارهای اقتصادی، تاریخی و سیاسی نظام سرمایه داری است، با توجه به هستی شناسی که مارکس آن را به شدت وام دار هگل است، با مقوله آگاهی و پراتیک گره می خورد. سوژه مارکسی، که همان پرولتاریا است، در مبارزه و جدال علیه وضعیت «بندگانی» خویش و از خلال پراتیک روزمره خود به چنان خودآگاهی دست می یابد که تنها او می تواند یگانه عامل رهایی خویش از بندهای استثمار و شرایط غیر انسانی، و نیز دیگر طبقات و اقشار تحت ستم در نظام سرمایه داری باشد.


************



 میراث فلسفة کلاسیک آلمان استوار بر باز شناخت بُعد عینی سوژه (شناسنده و تاریخ) به عنوان کلی و مفهوم عقل (مترادف کلیت و ضرورت عینی) به مثابه سوژة حرکت تاریخی است. این حرکت تاریخی به منزلة روند واقعیت بخشی کلی درک شده است.
آنچه مسلم است، مارکس به تبع هگل، دوانگاری سوژه/ابژه را ناشی از مغفول ماندن برهم کنش این دو و تقدم دادن ذاتی یکی بر دیگری و سهل انگاری از درک سوژه، به مثابه فاعل شناسایی تاریخ مند و پیش رونده است که با انکشاف تضاد های موجود در روند شناخت و آگاهی، تکامل می یابد، که این امر خود ناشی از بیگانگی است.
تبیین سوژه در دستگاه مارکس دو نقطه عزیمت دارد: نقطه عزیمت نخست، آنجایی است که رگه های انسان گرایانه ( البته متفاوت با اومانیسم کلاسیک) در آن به شدت پر رنگ می گردد و با هدف « به انسانیت رساندن انسان» پیگیری می شود، و نقطه دوم، تبیینی است که مارکس از نظام سرمایه داری و جامعه بورژوایی (بی شک با خصلتمندی تاریخی) ارائه می دهد و منطقه هم گرایی این دو حیطه، همانا بحث بیگانگی مارکس است.
جهان بورژوایی - سرمایه داری برای مارکس به مثابه یک هگلی، نماینده یک واقعیت به طور خاص      نا-عقلانی و به مثابه جهان انسانی، یک نا انسانیت، یک جهان انسانی وارونه است. و لذا  می توان درک کرد که چرا مارکس در پیشگفتار رساله دکترایش و در نامه ای به آرنولد روگه(1843) خود را ایده ئالیستی می نامد که این گستاخی را دارد که بخواهد انسان را به انسان بدل کند و از این منظر است که از انسان گرایی واقعی نام می برد و امکان انسان نوین را در پرولتاریا می یابد.

مفهوم ماتریالیسم و جایگاه پراتیک در دستگاه مارکس:

به زعم مارکس همه انواع ماتریالیسم تا زمان او و هم چنین ماتریالیسم فلسفی فویرباخی دارای کاستی بنیادینی هستند، اگرچه به ویژه فویرباخ، بیشترین تاثیر را بر قوام یافتن ماتریالیسم متفاوت مارکس نهاد.
مارکس مفهوم «هستی نوعی» را از فویرباخ به وام گرفت و محتوای تازه ای به آن بخشید. دستاورد مهم فویرباخ آن بود که دیگر در دستگاه سوژه/ابژه، خودآگاهی یا ذهن را در مقابل طبیعت قرار نمی داد، بلکه طبیعت را در برابر انسان، انسان نوعی گذارد. برداشت فویرباخ از انسان به عنوان موجودی حسی و نیازمند، حکایت از ارتباطی اساسا انفعالی با جهان داشت. برعکس از نظر مارکس، انسان اساسا از طریق رابطه فعال با محیط اش تعریف می شود.  ( کالینیکوس، 1384: 72)
مارکس بیان می دارد: « فویرباخ طبعا نسبت به ماتریالیست های "ناب" از برتری چشمگیری برخوردار است، زیرا در می یابد که انسان نیز "شئ حواس" است. اما سوای این واقعیت که او فقط انسان را به مثابه "شئ حواس تصور می کند نه به مثابه "فعالیت محسوس"، به این خاطر که او کماکان در حیطه تئوری باقی می ماند و انسان ها را نه در رابطه اجتماعی معین نه تحت مناسبات موجود حیاتشان که از آنان آنچه هستند ساخته است، مجسم می کند، هیچگاه به انسان های واقعا موجود فعال نمی رسد، بلکه در انتزاع انسان متوقف می شود و از لحاظ عاطفی دورتر از شناخت "انسان واقعی، فردی  و جسمانی نمی رود؛ ... بدین سبب هیچگاه موفق نمی شود جهان محسوس به مثابه فعالیت کل زنده محسوس افرادی که آن را تشکیل داده اند را درک کند.»( مارکس،1377: 51-52)
نقطه قوت و تمایز دیگر مارکس با فویرباخ آن بود که اولا جنبه تاریخیت سوژه  و ابژه را که در دید هگل نهفته است برجسته می سازد، به نظر او طبیعت و انسان به طور بلاواسطه نیستند و شکل گیری طبیعت و حواس هریک تاریخ خود را دارند. ثانیا، از نظر مارکس انسان به مثابه موجودی زنده، عینی و جسمانی و محسوس به ابژه های واقعی و عینی  نیاز دارد. در نتیجه اینجا دیگر تقابل بین انسان به مثابه موجودی نوعی وطبیعت، یا تقابل آگاهی و طبیعت مطرح نیست بلکه استلزام دو عینیت مطرح است.
این مدعا به روشن ترین وجه در برنهاده نخست درباره فویرباخ بیان می شود:
« عیب اصلی ماتریالیسم های پیشین(ازجمله ماتریالیسم فویرباخ) این است که چیزها، واقعیت و امر محسوس را فقط به صورت ابژه یا به صورت امور درخور تامل در می یابند، اما نه به صورت فعالیت انسانی حسی، عمل، یعنی نه به صورت ذهنی.»
مارکس، کاشف ماتریالیسم نوین، از ماتریالیسم کهن به دلیل ناتوانی در دست و پنجه نرم کردن با فعلیت[1]     انتقاد می کرد. به زعم مارکس، نقص اصلی تمامی ماتریالیسم ها (و از جمله ماتریالیسم فویرباخ) تا به امروز این است که ابژه، واقعیت و امر محسوس را تنها به شکل ابژه یا شهود درک می کند؛ و نه به عنوان فعالیت محسوس انسان، پراکسیس، نه به صورت امر ذهنی. مارکس بیان می دارد که فویرباخ می خواهد ابژه های محسوس به واقع از ابژه های اندیشه متمایز باشند؛ اما او خودِ فعالیت انسانی را به عنوان فعالیت معطوف به ابژه ها درک نمی کند، بنابراین، اهمیت فعالیت انقلابی، عملی-انتقادی را در نمی یابد.  (دونایفسکایا، 1383 :55) در توضیح برنهاده نخست درباره فویرباخ

 بنابراین تمام ماتریالیسم های پیش از مارکس، واقعیت و هرآنچه را که قابل حس باشد تنها در شکل شئ می فهمند و پراتیک را به مثابه امری عینی به رسمیت نمی شناسد. در دستگاه این ماتریالیسم ها جایی برای پراتیک وجود ندارد. زیرا واقعیت برای آنها عبارت است از ماده و اندیشه. اگر پراتیک ماده نیست، پس اندیشه است و آغازیدن از اندیشه و امر سوبژکتیو هم در تعریف مارکس یعنی ایده ئالیسم. از همین روست که این ماتریالیسم نمی تواند به جایگاه انسان به مثابه یک سوژه فعال پی ببرد و به همین دلیل است که مارکس در همان برنهاده نخست می گوید در تقابل با این ماتریالیسم، جنبه فعال واقعیت یعنی پراتیک همیشه از سوی ایده ئالیسم پیش برده شده است؛ ایده ئالیسمی که مسلما عینیت پراتیک را به خودی خود قبول نمی کند.
 بنا براین، ابژه ای وجود دارد به نام پراتیک اجتماعی انسان که عینی و به مفهوم اجتماعی/تاریخی، مادی است و نه تنها می تواند نقطه عزیمت قرار بگیرد، بلکه بدون آن مشاهده و ادراک، شکل بیانی دیگری ندارد. یعنی اساسا بدون آن نمی توان مدعی شد که انسان موجودی است که قدرت مشاهده، ادراک و تعقل دارد.
وقتی ما پراتیک را به مثابه امری عینی نقطه عزیمت قرار می دهیم، اولا نسبت بدان منفعل نیستیم، زیرا پراتیک تنها در ارتباط معنی می یابد و ثانیا "خارجیت" پراتیک نسبت به سوژه مانند خارجیت شی نیست؛ زیرا پراتیک عنصر اساسی سازنده سوژه به مثابه سوژه است.
بر این اساس است که مارکس مدعی می شود که فویر باخ، از آنجا که پراتیک را به مثابه امری عینی در نمی یابد، نمی تواند به معنای فعالیت تغییر دهنده، فعالیت انقلابی و انتقادی پی ببرد.
از آن رو که دیدگاه پراتیکی مارکس، در نخستین گام و در همان نقطه عزیمت خود، انتظارات ماتریالیستی ماتریالیسم فلسفی را بر می آورد، و باید هم برآورد، ماتریالیسم است، و از آنجا که با عزیمت از این نقطه، قلمرو تاریخ را در برابر تئوری انتقادی می گشاید، و معیار تاریخیت را در تحلیل اشکال زندگی اجتماعی انسان وارد می کند، تاریخی است؛ کما اینکه یکی از مهم ترین انتقادات وی به فویرباخ، آن بود که در نزد فویرباخ، تاریخ و ماتریالیسم به کلی از هم جدا هستند و وی "انسان انتزاعی" را جایگزین "انسان واقعی تاریخی" می نماید.  (مارکس، 1377 :52)
از آنجا که نقطه عزیمت مارکس، انسانیت تاریخی- اجتماعی است، و نه هستی به مثابه هستی، و از آنجا که شالوده عینی اجتماعیت و تاریخیت از دید وی، انسانی منفرد، انتزاعی و غیر تاریخی نیست، بلکه پراتیک های اجتماعا و تاریخا معین است، دیدگاه او با اومانیسم مرزبندی می یابد.
لذا موضوع ماتریالیسم مارکس انسان در شرایط معین است، یعنی در واقعیت روابط اجتماعی موجود؛ در مناسبات موجودی که انسان ها میان خود برقرار می کنند و در جنبش هایی که آن ها به عنوان سوژه های خود مختار اجتماعی به منظور تغییر آن رابطه ها به وجود می آورند. کمونیسم را او آن جنبش واقعی و جاری می داند که شرایط موجود را دگرگون سازد، فرایندی که در بستر آن خود انسان ها نیز دگرگون می شوند. یعنی به جای آن که نیروهایی را از خود متمایز و جدا سازند تا بر خودِ انسان ها اعمال سلطه و ستم کنند، نیروهایی چون قدرت های سیاسی، اقتصادی، دینی یا ایدئولوژیکی، «...نيروهای خود را به مثابه  نيروهای اجتماعی می‌شناسد و سازمان می‌دهد و نيروی اجتماعی را به صورت نيروی سياسی از خود جدا نمی‌سازد، تنها در آن هنگام است كه Emancipation (رهايش، رهایی) بشری انجام می‌پذيرد » (مارکس، 1381: 43)
 بدین سان انسان ها تلاش می کنند تا به انسان های واقعاً آزاد، آزاد از سلطه های گوناگون، آزاد از هر خودبیگانگی (alienation)، یعنی به افراد حاکم بر سرنوشت خود درآیند.
 اگر قرار است سرانجام رهایی در کار باشد یعنی شیرجه زدن در آزادی-  تنها با چیرگی برتضاد داخلی حاصل می شود. هر وحدت جدید از اضداد آشکار می سازد که تضاد از درون است.  (Hegel,1977:p.808)
چیرگی بر تضاد تنها با کنش رخ می دهد. اگرچه کنش فقط به فعالیت اندیشه اطلاق شده است، عمل practice در اینجا محور قرار می گیرد. هگل می گوید، کنش، نخستین بخش پذیری نهفته در وحدت ساده مفهوم و بازگشت از پس این بخش پذیری استHegel,1977:p.793) .)
 به نظر می رسد که مقصود صرفا کنش در تفکر است. همانطور که مارکس در نقد دیالکتیک هگلی می گوید « هگل اندیشیدن را از سوژه و از موجود انسانی که می اندیشد جدا کرده و با فاقد صفات انسانی کردن ایده ها، این توهم را به وجود آورده است که فعالیت های دانش می تواند از جهان بیگانه شده فراتر رود؛ در صورتی که تنها کنش های مردم واقعی می تواند این جهان را برچیند. (مارکس، 1382: 250)
زمانی که تغییرات پیش رونده محیطی (تغییرات مادی که سوژه انسانی را احاطه کرده است) از طریق فعالیت انسانی در مفهوم پراتیکی آن درک شود و بالفعل شدن آن با خودآگاهی انسان هم زمان شود،
آنگاه «خودـ دگرگونی» به نحوی عقلانی قابل درک می شود: این پراکسیس انقلابی است که در مفهوم هگلی آن، تغییری کیفی در روند پراتیک سوژه رخ می دهد  Kilminster 1979 : P.17))
از این رو می توان این فرمول بندی را ارائه نمود که سوژه پراتیک است و سوژه تنها در مجرای پراتیک است که به «اثبات حقیقت» نائل می گردد.

  طبیعت اجتماعی انسان و کار بیگانه شده: 

مارکس  کل ایده طبیعت انسانیِ تغییر ناپذیر را در "ششمین بند تزهای درباره فویرباخ" خود یکسره باطل کرد. در این تز او اعلام کرد که «فوئرباخ گوهر دین را در گوهر انسان حل می کند. اما گوهر انسان یک انتزاع ذاتی در هر فرد نیست و در واقعیت اش مجموع روابط اجتماعی است». به عبارت دیگر چیزی به عنوان "طبیعت انسانی" به طور انتزاعی وجود ندارد. بنابراین برای درک چگونگی رفتار انسان باید نخست به تحلیل مجموع روابط اجتماعی تاریخا متغیر پرداخت. مارکس در اواخر عمر خود نوشت « روش تحلیلی من نه از انسان، که از دوره ای از جامعه که اقتصاد تعیین کننده آن است آغاز می گردد».
مارکس در دست نوشته های اقتصادی فلسفی 1844 چنین می گوید که همان طور که ذوات و ابژه ها نزد هگل به شکل ذوات اندیشه ای پدیدار می گردند، سوژه همیشه آگاهی یا خودآگاهی است یا به عبارتی ابژه فقط به شکل آگاهی انتزاعی و آدمی فقط به شکل خودآگاهی پدیدار می گردد. بنابراین اشکال متمایز بیگانگی فقط اشکال متفاوت آگاهی و خودآگاهی می باشند.
ذهنیت یا «ذات» بیگانه شده انسانی که کار دستمزدی می کند، دیگر مانند مقوله های متافیزیک سنتی    (نفس استعلایی کانت و خرد کیهانی هگل) نیست، بلکه کارکردی است که میانجی رابطه آدمی هم با طبیعت و هم با نوع خویش است. این همان «فعالیت میانجی گرانه انسانی، کنش اجتماعی» است که مارکس در یادداشت هایش در مورد جیمز میل سخن می گوید. این همان کارکردی است که بعد از منتزع ساختن خود از این دو گانگی هم زمان مناسبات انسان-طبیعت و انسان انسان، از یک کارکرد محض به سوژه ای خودکفا دگرگون می شود و خصلت ذاتیِ مستقل را به خود می گیرد، و به خدا یا پول تبدیل می شود. ذات انسانی در «ارزش» یا پول از آدمی بیگانه می شود: ذهنیت آدمی انرژی های فیزیکی و ذهنی و توانمندی فعالیتش از او ربوده می شود. مارکس هگل را متهم نمی کند که با کار به گونه ای برخورد می کند که گویی یک فعالیت فکری است، بلکه در عوض وی را متهم می کند که تاریخ انسان را در پدیدارشناسی بر حسب دیالکتیک آگاهی توصیف می کند و نه بر اساس دیالکتیک کار. 
(Theory and Practice,Nicholas Lobkovitz :p.322)
لذا مارکس بر خلاف هگل از جهان بیرون از ذهن حرف نمی زند، بلکه از جهانی بیرون از انسان زنده و فعال حرف می زند، اما هگل ذهنیت را از انسان زنده و فعال انتزاع می کند، بدان استقلال و شخصیت می بخشد و دوباره انسان واقعی را و فعال را از آن نتیجه می گیرد. وجه ممیز انسان برای مارکس دیگر آگاهی نیست، بلکه آفرینش(تولید) آگاهانه است و این سکوی پرش مارکس از ماتریالیسم فلسفی فوئرباخی به سوی ماتریالیسمی نوین مبتنی بر پراتیک است.
مارکس البته بیان می دارد که دستاورد برجسته پدیدار شناسی هگل و پیامد نهایی آن یعنی دیالکتیک منفیت[2] ، به عنوان اصلی جنبنده و زاینده هنگامی نمودار می گردد که هگل خودآفرینی آدمی را به عنوان یک فرایند در می یابد، عینیت یافتگی را به شکل از دست دادن ابژه، بیگانگی و فرارفتن از این بیگانگی درک می کند. در واقع به زعم مارکس، دستاورد هگل هنگامی است که ذات کار را درک می کند و انسان عینی و حقیقی را در می یابد. زیرا انسان واقعی، پیامد کار خود آدمی است. رابطه واقعی و فعال آدمی با خویشتن به عنوان موجودی نوعی و تجلی اش به عنوان موجود نوعی واقعی(یعنی موجودی انسانی) تنها با بهره برداری از تمام نیروهایی که در ذات خویش دارد و به عنوان موجودی نوعی در ذات او هستند امکان پذیر است.   (مارکس، 1382: 234)
برای مارکس، این امر به درستی به معنی دریافتن بُعد عینی انسان، آگاهی از رفتن به آن سوی سوژة تاریخی با شناخت عینیت آن است.
برای مارکس چنانکه برای هگل، کار گوهر انسان است، اما مارکس این انتقاد را به هگل داشت که وی هرگز به این امر پی نبرد که ذات کار که وی به ویژه در فلسفه حق خود از آن سخن می گوید، بیگانگی است.
انگاره «کار» در معنی عام، به عنوان «فعالیت تولیدی» تعیّن بنیادی بود-شناختی «انسان بودن» (یعنی شیوه وجود واقعا انسانی) و در معنی خاص «فعالیتی با ساختار سرمایه دارانه» است که این «کار» زمینه هر نوع بیگانگی است. این «کار» در پیوند با «تقسیم کار»، « مبادله» و مالکیت خصوصی است که مولفه های مورد نظر مارکس را در نیل به بیگانگی را دارا می شود که در جوامع مبتنی بر شیوه تولید سرمایه داری درک می شود.  (مزاروش ،1380: 100)
مارکس انسان را حیوانی کارکن و«کار» وی را مبنای جامعه می داند، مارکس انسان را نه تنها حیوانی اجتماعی، که حیوانی می داند که تنها در شرایطی قادر است به مثابه یک فرد محقق شود که در جامعه زیست نماید. (marx,1904:294)
مارکس چنین بیان می دارد که فعالیت انسان ( کار و آفرینندگی)، باید «با و برای» دیگر انسان ها صورت بگیرد، به زعم وی انسان ها مطلقا با یکدیگر روابط و مناسبات تنگاتنگی دارند، زیرا که آنها نیاز دارند. بنابراین، آنها حسب طبیعت شان و وضعیتی که متقاعدشان می سازد، با یکدیگر پیوستگی دو سویه ای ( نظیر حلقه های زنجیر) دارند مانند روابط جنسی، مبادله وتقسیم کار.  (Ollman,:pp.104-106)
یا چنان که مارکس در «نبرد داخلی در فرانسه» می گوید،« این درست در کار برای جهان عینی است ...که انسان خود را به مثابه موجودی نوعی به اثبات می رساند. تولید، زندگیِ نوعی فعال اوست. در این میان، طبیعت چونان کار او و واقعیت او جلوه می کند».
مارکس بر این مساله تاکید می کند که آگاهی از فعالیت تولیدی که موجودات انسانی به آن مشغولند جدایی ناپذیر است و این درست به آن دلیل است که تولید برای مارکس فعالیتی اجتماعی است. «کار» انسان نه فقط طبیعت را دگرگون می سازد بلکه خود انسانها را نیز تغییر می دهد و این نقطه آن جایی است که مارکس مفهوم بیگانگی سوژه انسانی را توضیح می دهد؛ بیگانگی کار.
وی مفهوم جدیدی از پرولتاریا را نیز بر می سازد و جزء جدایی ناپذیری از نظریه انقلابی پرولتاریا می شود، درست به این دلیل که دیگر صرفا انگاره ای فلسفی نیست، بلکه به بخشی از شالوده اقتصادی اجتماعیِ سیاستِ مبارزه طبقاتی بدل می گردد.(نظریه انقلاب مارکس، هال دریپر، ص.179)
 مارکس بر این عقیده بود که هگل در چارچوب انتزاع، کار را به عنوان کنش خود-تکوینی بشر در می یابد، و رابطه آدمی با خود را به عنوان موجودی بیگانه و نمودش را چون موجود بیگانه ای درک می کند که مظهر و تجلی آگاهی نوعی و زندگی نوعی است.
مارکس این ایده را چنین نقد می کند که این کنش صرفا صوری است، زیرا که انتزاعی است و هگل خودِ ذات آدمی را را نیز صرفا به عنوان ذاتی انتزاعی و اندیشنده در نظر می گیرد و صرفا به صورت خود آگاهی درک می کند.  (مارکس،1382 :294) 
چون هگل آدمی را با خودآگاهی برابر می گیرد، سوژه بیگانه شده یعنی واقعیت ذاتی انسان بیگانه شده، چیزی جز آگاهی یعنی اندیشه بیگانگی یا به عبارتی انتزاع آن و بنابراین نمود تهی و غیر واقعی یعنی نفی نیست. به این ترتیب فرارفتن از بیگانگی چیزی جز فرارفتن انتزاعی و تهی از آن انتزاع تهی نیست ، یعنی نفی در نفی. بنابراین فعالیت غنی، زنده، محسوس و مشخص خود-عینیت یابی به منفیتی صرفا انتزاعی و مطلق تقلیل داده می شود.
مارکس بیان می دارد که فعالیت تولیدی منشا آگاهی و آگاهی بیگانه شده بازتاب فعالیت بیگانه شده یا بیگانگی فعالیت یعنی از خودبیگانگی کار است.
فعالیت تولیدی در شکلی که تحت سلطه تک افتادگی سرمایه دارانه قرار دارد- زمانی که انسانها به عنوان ذرات پراکنده بدون آگاهی از نوع شان تولید می کنند- نمی تواند به صورتی درخور، وظیفه وساطت انسان با طبیعت را به انجام رساند، چون انسان و مناسباتش را به شی تبدیل می کند و این افراطی ترین شکل از خود بیگانگی است که در آن رابطه کار، یعنی فعالیت مولد، با شرایط عینی و فراورده فعالیت خویش، در چارچوب رابطه سرمایه و کارمزدی ظاهر می شود.( مارکس، 1363: 528)
مارکس بیان می دارد که کالاها ارزش مبادله دارند و سرمایه مولد است. ولی این توانایی ها تنها به لطف فرایند مادی کار است که به آنها تعلق گرفته است. اما چنین می نماید که این توانایی ها ذاتی کالاها و مستقل از فرایند مادی کار است. این نمود، فتیشیسم است.
فتیش کالایی عبارت است از این نمود که فراورده ها از خود و در خود، جدا از کاری که در آنها نهفته است، دارای ارزش اند. اینکه کالا ها فتیش هستند از این واقعیت ناشی نمی شود که آنها ارزش مصرف هستند؛ هر فراورده ای ارزش مصرف است، ولی تنها وقتی به عنوان کالا تولید می شود، به صورت فتیش درمی آید. هم چنین خصلت فتیش بودنش به این دلیل نیست که نتیجه مقدار و نوعی معین از کار است: فراورده ها این گونه اند. و سرانجام، آن امر در این مطلب نهفته نیست که تولید کالایی تنها تولیدی است مادی، بلکه هم چنین تولیدی است در چهارچوب صورتی اجتماعی، چون هر تولیدی در درونِ صورتی اجتماعی انجام می گیرد.(مارکس،1387: 71)
آنچه اهمیت دارد آن شیوه ای است که خصلت اجتماعی تولید، خود را تنها در مبادله بیان می دارد و نه در خودِ تولید. فراورده پیش از نمایان شدنش به صورت کالا، فاقد صورت اجتماعی است. بدین سان وقتی که کالا در فرایند مبادله صورت اجتماعی می یابد، صورت اجتماعی از محتوای تولیدی بیگانه و بر آن مسلط می شود. مناسبات اجتماعی میان اشیا خود را بر مناسبات مادی میان آدمیان که فاقد مناسبات مستقیم اجتماعی اند تحمیل می کند. ( جرالد الن کوهن، 1387: 168)
به زعم مارکس فعالیت تولیدی زمانی فعالیت بیگانه شده است که از کارکرد درست وساطت انسانی در رابطه ذهن-عین میان انسان و طبیعت دور می شود و به جای آن موجب می گردد که فرد تک افتاده و شی شده دوباره جذب طبیعت شود.
 در فعالیت تولیدی، طبیعت با طبیعت خود را در انسان میانجی گری می کند و از آنجایی که اجتماعی بودن وصف ذاتی فعالیت تولیدی است، انسان خود را با انسان وساطت می کند. اما این رابطه با تقسیم کار، مبادله و مالکیت خصوصی سرمایه دارانه از هم می گسلد و فعالیت تولیدی انسان نمی تواند او را به کمال برساند، چون وساطت های دست دوم سه گانه نامبرده، خود را بین انسان و فعالیت او، انسان با طبیعت و انسان با انسان قرار می دهند و لذا انسان در تعارض کار و سرمایه قرار می گیرد و مناسباتش با انسان و طبیعت دگرگون می گردد.
درست در اینجاست که مارکس بیان می دارد که فرارفتن ایجابی از مالکیت خصوصی یعنی تحت تملک درآوردن زندگی انسانی، همانا فرارفتن ایجابی از هرگونه بیگانگی است. (مارکس،1382:171)
مارکس در دست نوشته های اقتصادی فلسفی اش در توضیح طبیعت انسانی که از بیگانگی رهایی یافته به مثابه سوژه و فاعل این رهایی چنین بیان می دارد:
« آدمی بر مبنای الغای ایجابی مالکیت خصوصی، خود و سایر انسان ها را می آفریند... ماده و مایه کار و آدمی به عنوان فاعل و سوژه، هم نقطه حرکت و هم پیامد حرکت هستند...بدینسان خصیصه اجتماعی خصیصه عام کل حرکت است: همان طور که خود جامعه، انسان را به عنوان انسان، به وجود می آورد، جامعه هم توسط انسان تولید می شود. عمل و ذهنیت، چه به لحاظ مضمون و چه از لحاظ شیوه هستی شان اجتماعی هستند: عمل اجتماعی و ذهنیت اجتماعی. ذات انسانی طبیعت در وهله نخست فقط برای آدمی اجتماعی موجودیت دارد زیرا فقط در این جاست که طبیعت به عنوان پیوندی با سایر آدم ها- به معنای هستی او برای دیگری و هستی دیگری برای او- و به عنوان عنصر حیاتی واقعیت آدمی موجودیت می یابد. تنها در اینجاست که طبیعت به عنوان بنیادِ هستیِ انسانیِ خود او موجودیت می یابد؛ تنها در این جاست که آنچه برای آدمی هستی طبیعی اش شمرده می شود، به هستی انسانی او بدل می شود و طبیعت برای او انسانی می گردد. بدین سان جامعه همانا وحدت وجود ادمی با طبیعت یعنی تجدید حیالت واقعی طبیعت است. طبیعت باوری انسان و انسان باوری طبیعت هردو جامه عمل می پوشد.»

  انسان جامعه بورژوایی:

نقد مارکس بر انسان جامعه بورژوایی و از این راه به طور کلی به جهان مدرن، از موضع انسان شناسانه فویرباخ آغاز می شود. او در خانواده مقدس هنوز به خود بوسیله " انسان گرایی واقعی" فویرباخ هویت می بخشد. خانواده مقدس با این جمله آغاز می شود:
« در آلمان، انسان گرایی واقعی، دشمنی خطرناک تر از روح گرایی  یا ایدئالیسم نظرورز[3] ندارد؛ ایدئالیسمی که به جای انسان منفرد واقعی، خودآگاهی یا روح را قرار می دهد و هم صدا با انجیل نویسان می آموزد که: "این روح است که جان می دهد".»
مارکس، انسان جامعه بورژوایی را با کالا، به مثابه محصول کار ساده مقایسه می کند. چراکه انسان نیز مانند کالا، سرشت دوگانه پرسش برانگیزی دارد، اگر بخاهیم به زبان اقتصادی صحبت کنیم، یک "شکل ارزشی" و یک "شکل طبیعی" دارد.
انسان این جهان کالاها، در شکل کالایی بورژوایی خود- مثلا به عنوان یک ژنرال یا به عنوان بانکدار- و به طور کلی به مثابه انسان متخصصی که بوسیله فعالیت شیئی خود تجزیه و تثبیت شده است، در برابر خود و دیگران، نقش بزرگی ایفا می کند، حال آن که انسان، به مثابه انسان، و همانطور که به سادگی هست، یعنی در شکل طبیعی خود، نقش بسیار حقیری بازی می کند. karl lowit,karl marx & max weber))
گرایش انتقادی به انسان نزد مارکس به تبع فویرباخ، با فاصله گرفتن از فلسفه روح مطلق هگل انکشاف یافت. انسان به خودی خود، در فلسفه روح مطلق، عینی و ذهنی هگل هیچ نقش اساسی بازی نمی کند. هگل انسان را بنا بر ذات عام وی، به مثابه روح، معین می کند.( دائرة المعارف،بند 377)
در فلسفه حق هگل انسان در مقام انسان ظاهر می شود، تحت این عنوان که او «سوژه نیازهای زمینی» است، و به عنوان سیستم این نیازها، هگل جامعه بورژوایی را می یابد. به این ترتیب آنچه که هگل "انسان" می نامد نیز، از پیش و تنها "بورژوا" در مقام فاعل نیازهای زمینی است. این انسان که چنین تعین یافته است، نه بنا بر نظر هگل و نه بنابر نظر مارکس، به امر حقیقتا عام انسان واقعیت نمی بخشد. این انسان صرفا یک امر خاص، یا یک جزئیت[4] است؛ نزد هگل این امر خاص در نسبت با دولت به مثابه امر عام و در دستگاه مارکس، انسان به مثابه امر خاص نسبت به جامعه بی طبقه انسانی قرار می گیرد.
به زعم هگل، این همواره یک خاصیت سرشتی انسان است که می تواند یک بار به مثابه این، و بار دیگر به مثابه آن- به مثابه شخص خصوصی، کارمند، دولت ـ وند و امثالهم- به طور کلی بنا بر نقش و رشته اش تعیّن بیابد. مارکس به تبع فویرباخ بر این مفهوم جزئی هگل از انسان اعتراض می کند و راهی را در پیش می گیرد که به انسانیت تجزیه شده انسان جامعه مدرن بورژوایی یعنی به "انسان متخصص بودن"، دوباره وحدت ببخشد.
مارکس بیان می دارد که اگر هگل انسان به مثابه انسان را، به چیز[5]ی چنین خاص و بخش بخش شده بدل می کند، همان طورکه فاعل نیازها که دارای حقوق مدنی است- در کنار سایر تعینات دیگر که آنها نیز همگی بخش بخش شده اند-  چنین است، آنگاه آنچه در این شکافتن به ظاهر صرفا تئوریک انسان انعکاس می یابد، چیزی نیست جز یک بی روحی واقعی، یا به عبارت دیگر یک نا-انسانیت  نهفته در مناسبات زیستی واقعا موجود بشریت مدرن.[6] زیرا در انطباق با این تفرد، تثبیت و استقلال یافتن تئوریک، در انطباق با این عقلانی شدن انسان در راستای اشکال وجودی خاص و جداگانه، یک تقسیم شدگی، تثبیت و استقلال واقعا مسلط قرار دارد؛ استقلال اشکال تعین جزئی "انسان بودن" و تبدیل آنها به تشخصات واقعا انتزاعی که دیگر به کل انسان به مثابه انسان(همانطور که به سادگی هست) برخورد نمی کنند، بلکه هر بار به یک انسان متخصص، به عنوان نمونه انسان طبقاتی پرولتاریایی و انسان طبقاتی بورژوایی، انسان کار فکری و انسان کار یدی، به طور کلی انسان حرفه ای و متخصص مدرن.
بنابراین مارکس در می یابد که تعریف هگل از انسان، که بنا بر آن انسان به مثابه انسان، تنها یک جزئیت است، بیانی تئوریک و منطبق بر موضوع برای " نا انسانیت" ی واقعی در مناسبات زندگی موجود در جهان مدرن بورژوایی- سرمایه داری است. نشانه ای بر آن که انسان در این جهان به مثابه انسان از خود بیگانه است.
پس مارکس چنین تشخیص می دهد که فلسفه روح هگل، انسان را تنها به مثابه یک جزئیت در بر می
گیرد، اما نه به مثابه کلی که به لحاظ انسانی و فلسفی بنیادی باشد. اما چون مارکس از همان ابتدا از انسان به مثابه انسان و در تمامیت آن حرکت می کند، می کوشد که انسان را از جزئیت فراگیر و درون انسانی خود رها کند، و برای آنکه بیگانگی انسان و تبدیل تمام و کمال آن به یک تخصص انسانی را رفع کند، "رهایی انسانی انسان" را نه فقط به لحاظ سیاسی که به لحاظ اقتصادی نیز طلب می کند و از همین روست که نقد مارکس به انسان جهان بورژوایی، به مثابه نقد جامعه و اقتصاد آن به انجام می رسد.

پایان بیگانگی: پرولتاریا، به مثابه سوژه رهایی بخش

واقعیتی که مارکس بر آن تاکید می کند این است که رهایی انسان، تنها از طریق ایجاد یک دگرگونی و انقلابی بنیادین در شرایط اجتماعی کار بیگانه شده محقق می شود. مارکس چنین استنتاج نمود که تنها پرولتاریا می تواند در جوامع سرمایه داری به نحوی نفی کننده، طبقه انقلابی باشد. پرولتاریا، طبقه مزدبگیر، حامل واقعی شیوه تولید سرمایه دارانه است؛ سرمایه، تنها بر مبنای استثمار کار زنده می تواند به حیات خود ادامه دهد.   
مارکس به این پرسش پاسخ می دهد که انسان، چگونه به بیگانه شدن با کار خود پایان می دهد؟ پاسخ او در فصل پایانی دست نوشته های اقتصادی-فلسفی 1844 در نقد مارکس از دیالکتیک هگل جای دارد.
چنان که پیشتر بیان گردید، به نظر مارکس مزیت هگل در این است که خودآفرینی انسان را چون فرایندی در نظر می آورد، عینیت بخشی را چون از دست رفتن عین، چون بیگانگی و نفی بیگانگی تلقی می کند. در این جا مارکس ساختار ویژه دیالکتیک هگلی را بر می گیرد که بر پایه آن سوژه فقط می تواند از طریق از خود بیگانگی و بازگشت نهایی از بیگانگی به خویشتن ببالد. با این همه، هگل سوژهِ فرایند را هم چون وجودی ناعینی، روحانی در نظر می گیرد. (مارکس،1382: 236)   
حال آنکه در نظر مارکسِ جوان، به پیروی از فویرباخ، سوژه انسان است، وجودی عینی، بخشی از جهان طبیعی که عینیت بخشی، دگرگونی طبیعت بر اثر کار، درخور ترین جلوه ذات بشر است؛ و فقط در شرایط تاریخی معین است که به صورت کار بیگانه شده در می آید. با این همه، توضیح مارکس در باب اینکه چرا این بیگانگی روی می دهد هگلی است. هستی نابیگانه شده فقط به شرطی می تواند روی دهد که انسان« به راستی همه نیروهای نوعی خود را آشکار سازد...واین نیروها را هم چون ابژه هادر نظر بگیرد: و این در وهله نخست بار دیگر فقط به شکل بیگانگی امکان پذیر است».  (مارکس، 1382 :235)
به سخن دیگر بیگانگی، پیش درآمدی ضروری برای برپا ساختن جامعه ای به راستی انسانی است. همان گونه که در هگل، سوژه فقط پس از دوره ای از تقسیم درونی می تواند از خود آگاه شود، تقسیمی که بر پایه آن  نیروهایش به شکل ابژه های بیگانه می بالند؛ بیگانگی نیز فقط هنگامی نفی می شود که سوژه این ابژه ها را هم چون ابژه های خود باز شناسد و از نو آن ها را به خود بازگرداند؛ سوژه اکنون بر اثر تنوعی که هنگام یگانگی از خود پدید آورده است غنی شده است. این ساختار فرایند هم در مارکس و هم در هگل یکسان است.: بیگانگی نخستین، ازخودبیگانگی، آشتی در یگانگی بالاتر. (کالینیکوس، 1384: 79)
اما اگرچه تئوری بیگانگی هگل الهام بخش مارکس در مفهوم پردازی کاربیگانه شده بود، اما هگل هیچگاه «کارگر» را سوژه نمی دانست. چرا که هم هگل و هم متفکران اقتصاد سیاسی هرگز این مهم ترین تضاد سرمایه داری، یعنی کاربیگانه شده را درک نکردند. «کاربیگانه شده» که کلید نقد رادیکال مالکیت خصوصی است، عملا نشان می دهد که برای فراروی از آن، فرارفتن از مالکیت خصوصی یک ضرورت است و به این مفهوم، کمونیسم، شکل ضروری و اصل نیرو بخش آینده بلاواسطه است. اما کمونیسم به معنای دقیق کلمه هدف تکامل انسان و شکل جامعه انسانی نیست. (دونایفسکایا،1383 :111)
 کمونیسم همانا انسان باوری است که با فرارفتن از مالکیت خصوصی نتیجه می شود.فقط با فرارفتن از این میانجی، که با این همه پیش فرضی ضروری است، انسان باوری ایجابی که از خود آغاز می کند، پدیدار می شود. (مارکس،1382: 249)
زمانی که مارکس در ایدئولوژی آلمانی نخستین طرح نظام مند خود از ماتریالیسم تاریخی را می ریزد، در واقع بارِ دگرگونی تاریخی را از گرده «مفهوم انسان» بر می دارد و نشان می دهد که شکل های آگاهی مستقل نیستند و وابسته به شرایط مادی هستند.
لذا مارکس در روند تکوین مفهوم سوژه در دستگاه فلسفی اش، فلسفه ای که برایش انسان در مقام موجودی نوعی، والاترین ذات است، از "انسان" به مثابه سوژه فردی فرا می گذرد و در پرولتاریا به مثابه یک طبقه، سلاح طبیعی خود را می یابد و پرولتاریا به عکس، سلاح معنوی خود را.  (مارکس، 1381 :71)
مارکس از برداشت ماتریالیستی خود از تاریخ نتایجی را می گیرد که نظرگاه وی را نسبت به پرولتاریا به مثابه یک طبقه در عصر سرمایه داری برمی سازد.
به زعم مارکس، در تکامل نیروهای مولده مرحله ای پیش می آید که نیروهای مولده و مناسبات تولیدی تحت روابط موجود، واقعیت می یابند، تنها موجب خسران می شوند و دیگر نه نیروهای مولده، بل نیروهای مخرّب اند(ماشینیسم و پول)؛ در ارتباط با آن طبقه ای پا به عرصه می گذارد که تمام بار جامعه را به دوش می کشد، بدون اینکه از امتیازات آن بهره مند شود، طبقه ای که از جامعه رانده شده و حاد ترین نضاد کلیه طبقات دیگر بدو تحمیل می شود؛ طبقه ای که اکثریت کل اعضاء جامعه را تشکیل می دهد و آگاهی ضرورت انقلابی بنیادین، آگاهی کمونیستی از او نشات می گیرد...(مارکس،1377 :64)
روشن است مناسباتی که تحت آن نیروهای مولده معینی می تواند به کار گرفته شود، مناسبات سلطه طبقه معینی از جامعه است که قدرت اجتماعی اش از مالکیت او ماخوذ می شود، و بیان عملی-ایدئالیستی خود را در هر شکل دولت دارا است و بدین جهت هر مبارزه انقلابی، متوجه طبقه ای می شود که تا آن زمان بر اریکه قدرت تکیه داشته و نسبت به حفظ موقعیت کنونی تولید ذی علاقه اند. در کلیه انقلاب های پیشین، شیوه فعالیت همواره بلاتغییر می ماند مساله تنها بر سر تقسیم دیگر این فعالیت دور می زد، تقسیم جدید کار با سایر اشخاص؛ در حالی که انقلاب کمونیستی که متوجه شیوه فعالیت فعلی تا امروز است، به این کار پایان خواهد داد و سلطه کلیه طبقات را را همراه با خود طبقات نابود خواهد ساخت، زیرا این عمل به وسیله طبقه ای صورت می گیرد که دیگر در جامعه به عنوان طبقه شناخته نمی شود و به حساب نمی آید و مظهر نابودی کلیه طبقات، ملیت ها و... در جامعه کنونی است.(مارکس،1377: 65)
به زعم مارکس، پرولتاریا و طبقه سرمایه دار و مالک، در اساس نمایانگر یک از خود بیگانگی واحدند، اما یکی از این طبقات این از خودبیگانگی را می پسندد و در آن تاییدی برای خویش می بیند، بدون آن که آگاهی انتقادی نسبت به آن داشته باشد؛ حال آن که دیگری، "انسان زدایی شده" ایست که به انسان زدایی خویش آگاه می شود، و از این رو خویشتن را رفع می کند.  طبقه توانگر و طبقه پرولتاریا، از خودبیگانگی همانندی را نشان می دهند. اما آن یک در این از خود بیگانگی احساس آرامش می کند و غیریت را به مثابه قدرت خاص خود می شناسد و در آن شباهتی از وجود انسان را داراست. طبقه پرولتاریا در غیریت خود را نابود شده احساس می کند و در آن، ضعف و عجز خاص خویش، و واقعیت هستی غیرانسانی را می بیند و هر آینه اصطلاح هگل را به کار ببریم، در خفت او نفرتی مضاعف بر خفت است. نفرتی که با آن بالضروره توسط تضاد میان سرشته انسانی و شرایط حیاتش، که نفی کامل، قاطع و جامع این سرشت است، به حرکت در می آید. (مارکس،1358 :65)
پرولتاریا، خودآگاهی کالاست، چراکه پرولتاریا مجبور است به خود در جایگاهی برابر با کالا، خارجیت ببخشد، و دقیقا از همین طریق، یک آگاهی انتقادی- انقلابی، یعنی یک آگاهی طبقاتی به دست می آورد. انسان پرولتری، از آن جا که در درون مناسبات زندگی خود، تمامی مناسبات کل جامعه امروزی را در اوج نا انسانیت آن خلاصه می کند، به هیچ وجه نمی تواند خود را آزاد کند بدون آنکه از این راه تمام جامعه را رها ساخته باشد. کلید این رهایی البته، لغو مالکیت خصوصی و کارمزدی است که هم زمان با نابودی این قطب مخالف پرولتاریا خود را نیز نفی می کند.
مارکس به صراحت به این مساله اذعان می کند که مالکیت  خصوصی در حرکت اقتصادی خود خویش را به سوی نابودی خاص خود می کشاند؛ اما فقط از طریق تکاملی که بدان منوط است و از آن آگاه نیست. فقط به این علت که پرولتاریا را به مثابه پرولتاریا، و فقری که از فقر معنوی و جسمانی اش و ضد انسانیتی که از خلاف انسانیتش آگاه است و از این رو خود منهدم گر است را بوجود می آورد.  (مارکس،1358: 64-66)
طبقه ای که به انقلاب دست می زند، از همان ابتدا نه فقط به خاطر اینکه مخالف یک طبقه است، نه به مثابه یک طبقه، بلکه نماینده کل جامعه، به مثابه کل توده جامعه که با طبقه حاکم مواجه می گردد ظاهر می شود. (مارکس، 1377:  74)
این طبقه به تعبیر مارکس، بیانگر گم گشتگی کامل انسان است و بنابراین تنها می تواند با بازیابی کامل انسان خود را بیابد. این مظهر زوال جامعه هم چون طبقه ای خاص، همانا پرولتاریاست. (مارکس،1381:70)
بنابراین نه از آن رو که پرولترها خدایانند بلکه به دلیل آنکه پرولتاریا در وجود خود به امر انسانی عام- یعنی به انسان در مقام موجودی نوعی- در نفی آن، یعنی در از خودبیگانگی به مثابه یک حد نهایی پیکری مادی می بخشد، مارکس برای آن اهمیتی پایه ای و فراگیر قائل است.




[1] -actuality  واقعیتی که در حال حرکت و تکامل است و ایستا نیست.
[2]- dialectic of negativity
[3] - speculative idealism
[4] - particularity
[5] - thing
[6] - این مباحث مارکس به بندهای 190، 209 و 270 فلسفه حق هگل اشاره دارد که مارکس بر آنها یادداشت هایی انتقادی نگاشته است.



هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر